وبلاگ تخصصی داستان کوتاه

ساخت وبلاگ

 

 
هدیه فارغ التخصیلی 
 
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...
 
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
 
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. 
 
بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 322 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:46

 

 
عرفان نظرآهاری
بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟
.
.
.
.
.
پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت 
- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :
- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :
 
- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :
- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
 
آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 345 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:45

 

 
بازی
ایتالو كالوینو 
 
یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه می‌توانند هر كاری دلشان می‌خواهد بكنند.... 
 
شهری بود كه در آن، همه چیز ممنوع بود. 
و چون تنها چیزی كه ممنوع نبود بازی الك دولك بود، اهالی ‌شهر هر روز به صحراهای اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باری الك دولك می‌گذراندند.
 
و چون قوانین ممنوعیت نه یكباره بلكه به تدریج و همیشه با دلایل كافی وضع شده بودند، كسی دلیلی برای گلایه و شكایت نداشت و اهالی مشكلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
 
سال ها گذشت. یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچی‌ها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه می‌توانند هر كاری دلشان می‌خواهد بكنند.
 
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای ... ! بدانید و آگاه باشید كه از حالا به بعد هیچ كاری ممنوع نیست.”
 
مردم كه دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراكنده شدند و بازی الك دولك شان را از سر گرفتند.
جارچی ها دوباره اعلام كردند: “می‌فهمید! شما حالا آزاد هستید كه هر كاری دلتان می‌خواهد، بكنید.”
 
اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الك دولك بازی می‌كنیم.”
 
جارچی ها كارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند. 
 
ولی اهالی گوش نكردند و همچنان به بازی الك دولك شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌ای درنگ.
 
جارچی ها كه دیدند تلاش شان بی‌نتیجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: ”كاری ندارد! الك دولك را ممنوع می‌كنیم.”
 
آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را كشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازی الك دولك را از سر گرفتند
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 322 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:44

 

 
سرجوخه
ریچارد براتیگان
 
روزگاری‌ دلم‌ می‌خواست‌ ژنرال‌ شوم. سالهای‌ اول‌ جنگ‌ جهانی‌ دوم‌ که‌ درتاکوما به‌ مدرسه‌ ابتدایی‌ می‌رفتم، بسیج‌ عمومی‌بازیافت کاغذ راه‌ انداخته‌ بودند که‌ همه‌ چیزش‌ به‌ ارتش‌ شباهت‌ داشت.
خیلی‌ جالب‌ بود و کارها را اینطور تقسیم‌ کرده‌ بودند: اگر بیست‌ و پنج‌ کیلو کاغذ تحویل‌ می‌دادی‌ سرباز می‌شدی، با حدود سی‌ و پنج‌ کیلو کاغذ سرجوخه. پنجاه‌ کیلو کاغذ به‌ نوار سرگروهبانی‌ ختم‌ می‌شد. هر چه‌ وزن‌ کاغذ بالا می‌رفت‌ درجه‌ اعطایی‌ ارتقا می‌یافت، تا آنکه‌ به‌ ژنرالی‌ می‌رسید. ...
...
گمانم‌ برای‌ ژنرال‌ شدن‌ یک‌ تن‌ کاغذ لازم‌ بود نمی‌دانم‌ شاید هم‌ نیم‌ تن. مقدارش‌ را دقیقاً‌ نمی‌دانم‌ اما اول‌ کار جمع‌ کردن‌ کاغذ لازم‌ برای‌ ژنرال‌ شدن‌ سخت‌ به‌ نظر نمی‌رسید.
از کاغذهای‌ ولوی‌ زیر دست‌ و پا شروع‌ کردم. همه‌اش‌ شد یکی‌ دو کیلو. راستش‌ ناامید شدم. نمی‌دانم‌ از کجا به‌ سرم‌ زده‌ بود که‌ خانه‌ پر از کاغذ است. تصور می‌کردم‌ که‌ کاغذ همه‌ جا ریخته. خیلی‌ تعجب‌ کردم‌ که‌ کاغذ هم‌ می‌تواند آدم‌ را گول‌ بزند.
 
کم‌ نیاوردم‌ و اجازه‌ ندادم‌ این‌ موضوع‌ مرا از پادرآورد. همه‌ توانم‌ را جمع‌ کردم‌ و خانه‌ به‌ خانه‌ راه‌ افتادم‌ و دنبال‌ کاغذ گشتم‌ و از این‌ و آن‌ می‌پرسیدم‌ اگر کاغذ باطله‌ و اضافه‌ دارند بدهند که‌ توی‌ بسیج‌ کاغذ شرکت‌ کنند تا ما جنگ‌ را ببریم‌ و نیروی‌ دشمن‌ را مضمحل‌ کنیم.
پیرزنی‌ به‌ حرف‌های‌ من‌ با دقت‌ گوش‌ داد بعد یک‌ نسخه‌ از مجله‌ لایف‌ را که‌ تازه‌ تمام‌ کرده‌ بود به‌ من‌ داد. در را بست‌ و من‌ پشت‌ در مات‌ و مبهوت‌ مجله‌ را در دست‌ گرفته‌ بودم‌ و آن‌ را نگاه‌ می‌کردم. مجله‌ هنوز گرم‌ بود.
 
خانه‌ بغلی‌ کاغذی‌ نداشت‌ که‌ بدهد دریغ‌ از یک‌ پاکت‌ پستی‌ باطله. آخر بچه‌ دیگری‌ قبل‌ از من‌ جنبیده‌ بود. توی‌ خانه‌ بعدی‌ کسی‌ نبود.
خوب‌ یک‌ هفته‌ همین‌طور گذشت. در به‌ در، خانه‌ به‌ خانه، کوچه‌ به‌ کوچه‌ و کو به‌ کو رفتم‌ و سرانجام‌ آنقدر کاغذ جمع‌ کردم‌ که‌ درجه‌ سربازی‌ به‌ من‌ دادند.
 
نوار کشکی‌ سربازی‌ را انداختم‌ ته‌ جیبم‌ و به‌ خانه‌ رفتم. گندش‌ بزند. توی‌ محل‌ کلی‌ افسر و ستوان‌ و سروان‌ داشتیم. خجالت می کشیدم آن‌ نوار لعنتی‌ را به‌ لباسم‌ بدوزم. باید هر روز جلو‌ آن‌ بچه‌ها پا جفت‌ می‌کردم. نوار را انداختم‌ ته‌ کشو گنجه‌ لباس‌ و جورابهایم‌ را ریختم‌ روی‌ آن.
 
چند روز بعد را با دلخوری‌ و آزردگی‌ دنبال‌ کاغذ گشتم‌ و بختم‌ گفت‌ که‌ یک‌ بسته‌ کولیرز از زیرزمین‌ یکی‌ پیدا شد. همین‌ بسته‌ کافی‌ بود که‌ به‌ درجه‌ سرجوخگی‌ ارتقا پیدا کنم. البته‌ درجه‌های‌ سرجوخگی‌ هم‌ رفت‌ زیر جورابها بغل‌ دست‌ درجه‌های‌ سربازی.
 
بچه‌هایی‌ که‌ بهترین‌ لباس‌ها را می‌پوشیدند و کلی‌ پول‌ توجیبی‌ داشتند و هر روز ناهار گرم‌ می‌خوردند به‌ درجه‌ ژنرالی‌ رسیده‌ بودند.
آنها می‌دانستند کجا کلی‌ مجله‌ هست‌ و پدر و مادرشان‌ ماشین‌ داشتند. شق‌ و رق‌ قیافه‌ می‌گرفتند و سینه‌ سپر می‌کردند و توی‌ زمین‌ بازی‌ مانور می‌دادند و درجه‌هاشان‌ را به‌ رخ‌ این‌ و آن‌ می‌کشیدند. موقع‌ راه‌ رفتن‌ هم‌ مثل‌ صاحب‌ منصب‌ها راه‌ می‌رفتند.
دیری‌ نگذشت‌ که‌ به‌ شغل‌ باشکوه‌ نظامی‌گری‌ خاتمه‌ دادم. یعنی‌ روز بعدش. از شیفتگی‌ کاغذ رها شدم‌ و به‌ جایی‌ رسیدم‌ که‌ در آن‌ شکست‌ چک‌ برگشتی‌ یا سابقه‌ بد مالی‌ و بدحسابی‌ بود یا نامه‌ فدایت‌ شوم‌ که‌ ماجرایی‌ عشقی‌ را مختومه‌ می‌کرد با تمام‌ کلماتی‌ که‌ وقتی‌ طرح‌ می‌شد مردم‌ را می‌آزرد
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 313 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:42

 

یکی از استادهای دانشگاه تعریف می‌کرد…
چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم.
سه چهار ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه‌های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام می‌شد.
 
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست روی نیمکت کناری می‌نشست و نامش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو به ببینه، ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به نام فیلیپ بود.
 
پرسیدم فیلیپ رو می‌شناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو می‌شینه!
گفتم نمی‌دونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش‌تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش می‌کنه!
گفتم نمی‌دونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف و کفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
 
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر می‌شینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر.
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی‌های منفی و نقص‌ها چشم‌پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
 
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد فیلیپ می‌پرسیدن و فیلیپو می‌شناختم، چی می‌گفتم؟
حتما سریع می‌گفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
 
چقدر عالی میشه اگه ویژگی‌های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص‌هاشون چشم‌پوشی کنیم.
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 314 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:41

 

 
پنجره را باز کن، بگذار پرنده ها بخوانند.
ريچارد کندی
 
زمين را برف پوشانده بود . هارک پير کنارکلبه خود ايستاده بود و برای پرنده هايی که دور او جمع شده بودند دانه
می ريخت. هارک گاهگاه می ايستاد و نفس عميقی می کشيد. بوی هوا از آمدن برف بيشتر خبر می داد .
سايه ای از دور پيدا شد . سايه که خود را درکت کلفتی پيچانده بود،چون خرس بزرگی بود که از کنار جنگل خود را
به طرف اتاقک پيرمرد می کشيد.
 
سايه زشت جلو آمد و ايستاد. دفتری اززير بغل بيرون آورد. دفتر راباز کرد،نگاهی به اتاقک انداخت ودوباره به دفتر
نگاه کرد وبه طرف پيرمرد راه افتاد .
غريبه وقتی به پيرمرد رسيد گفت :
- روز بخير
هارک پير در حاليکه دستش را با کتش پاک می کرد جواب داد :
- سام عليک ، قيافه ات خيلی آشناس ،اما اسمت يادم نمياد. ما همديگرو جايی ديديم؟
 
غريبه گفت : بطور رسمی نه، اما من قبلا از اينجا رد شده ام ممکن است تو مرا ديده باشی، من مرگ هستم.
هارک پير قامتش را راست کرد، کيسه غذای پرنده ها را به سينه اش نزديک تر کرد و گفت :
- مرگ ؟ آها ، خب تو عوضی اومدی .
مرگ گفت : - نه
بعد در حالی که دفتررا باز می کرد پرسيد :
- تو هارک پير هستی ؟
هارک گفت : - شايد بله ، شايد هم نه .
 
اين را گفت وپشتش را به مرگ کرد ودوباره شروع به دادن دانه به پرنده ها کرد.
مرگ در حالی که قلمی از جيبش در می آورد گفت :
- خوب ، تو حتما هستی . در اين دفتر که اين طور نوشته است .
هارک پير جواب داد :
- چيزی که تو اون دفتر نوشته صنار نمی ارزه . من نميام ، برو بهار دوباره برگرد .
مرگ آهی کشيد و قلمش را آماده نوشتن کرد و گفت :
- چه کار خسته کننده ای ، همه سعی می کنند مرگشان را عقب بياندازند ، در حالی که همه زحمتش اين ست که در
اين دفتر جلوی اسم هر کس يک خط بکشم. مرگ اين را گفت وقلم را آماده علامت گذاشتن کرد.
هارک پير به طرف مرگ برگشت و گفت : - من ازت نمی ترسم .
 
مرگ در حالی که به آسمان نکاه می کرد گفت : - نمی ترسی ؟
هارک پير گفت : برو دوباره بهار برگرد . من اونوقت جلوتو نمی گيرم . اين پرنده ها رو می بينی ، از وقتی يه
وجب بچه بودم به اونا غذا دادم . آخه اگه من نباشم اونا می ميرن . می دونی اونا واقعا پرنده زمستونی نيستن ،
حتی پاييزم که بايد دنبال غذا برن جنوب بخاطر من نميرن . زمستون برگرد و ببين که اونا برای غذا خوردن چقدر به
من محتاج هستن . اما من تا بهار آينده به اونا ياد ميدم که خودشون غذا پيدا کنن . پرنده ها حس شون اونقدر قوی
هست که بدونن زمستون بعدی من اينجا نيستم و بروند جنوب .
 
- اوه ، اين ممکن نيست . تاريخ مرگ همه تو اين دفتر از قبل تعيين شده . کسانی که بايد بميرند مشخص شده اند .
همين طور تغيير آدرسها و اينکه هر کس چطور بايد بميرد، اگر مرگ تو را عقب بياندازم، برنامه ريزی دو باره اش
در بهارآينده يک هفته کار حسابی می برد. به تو اطمينان ميدهم اينطورکاری ممکن نيست .واقعا نمی شود کاری کرد.
هارک پير گفت :
- من اينا رو نمی فهم ، دنبالتم نميام .
هارک پير چند قدم دور شد . مرگ او را دنبال می کرد. مرگ گفت :
- نگاه کن ، تو واقعا داری پير وضعيف می شوی . می دانی من معمولا وقتی به سراغ آدمها می روم که عمر زيادی
کرده باشند .
هارک پير گفت : - من نميام .
 
مرگ متوجه شد که پيرمرد مصمم است ونمی خواهد براه بيايد. مرگ با خودش فکر کرد با انداختن درختی روی سر
پير مرد او را بکشد . اما بايد مطابق دستور دفتر مرگ عمل می کرد.
به دفتر نگاه کرد . در مقابل اسم هارک نوشته شده بود :
" نوع مرگ : آرام ، بدون درد سر ، آسوده "
پس نمی توانست دست به خشونت بزند . مرگ دفتر را ورق زد و اسامی تازه را نگاه کرد . بعد گفت : آنوقت مجبور
خواهی بود آرام ، بدون درد سر و آسوده همراه من بيايی .
 
- من می توانم به تو يک روزمهلت بدهم و اسمت را درفهرست فردا بگذارم .تازه همين يک روزمهلت هم مرا مجبور
می کند تا نيمه شب بيدار بمانم واسامی را در دفترمرگ جا بجا کنم . اما من اين کار اضافی را به خاطر تو انجام می-
دهم . هارک پير گفت :
- فردا هم نه، گفتم که بهار دوباره برگرد . مرگ بی حوصله شد و گفت :
- تو آنقدر پير و کم حافظه هستی که تا آن موقع مرا به خاطر نخواهی داشت و مجبور می شويم همه چيز را از اول
شروع کنيم.
هارک پير گفت : - حافظه من خيلی قويه .
 
مرگ پرسيد : - حالا هم حافظه ات قوی است ؟
هارک جواب داد : - حافظه من محشره .
مرگ لبخندی زد وگفت : - اگراينطور است بيا شرط بندی کنيم .
هارک پير گفت :- باشه . مرگ گفت :
فقط از راه اين شرط بندی است که می توانم مطمئن شوم که بهار آينده مرا به خاطر خواهی آورد.بيا امتحانی بکنيم.
من درباره چيزی که در زندگی تو اتفاق افتاده سؤال می کنم اگر نتوانی جواب بدهی بايد فردا با من بيايی .
هارک پير گفت :- موافقم زود سؤالتو بپرس .
 
مرگ دفتر خود را بست، قلمش را کنار گذاشت و در حالی که لبخند می زد ، پرسيد : مادرت در دومين جشن تولد تو
شيرينی مخصوصی برايت پخته بود. به من بگو آن شيرينی ازچه نوع بود؟ بعد مرگ برگشت و به طرف جنگل رفت.
در همان حال گفت : روز بخير، فردا تو را می بينم
ريزش برف شروع شد . هارک پيربه کلبه خود بر گشت . برف پوتين هايش را تکاند وداخل شد. کمی قهوه درقهوه
جوش ريخت و روی صندلی راحتی خود نشست. فکر می کرد، بوها، طعم ها وصداها از گذشته اش باز می گشتند و
مردمی را که که ديده بود به خاطر می آورد اما نمی توانست به خاطر بياورد که مادرش در دومين سال تولد او چه
چيز برايش پخته بود .
 
چند پرنده بيرون اتاقک خواندند. برف بند آمده بود. هارک پير مشتی دانه برداشت، در را باز کرد و دانه ها را بيرون
ريخت . پرنده ها سر و صدا کردند. اما درست درلحظه ای که هارک پير در را می بست، صدای بسيارعجيبی شنيد.
اين صدا با صدای پرنده ها فرق می کرد. خوب گوش داد . مثل اينکه پرنده ای می گفت : " کيک کشمش دار".
تمام شب برف آمد. صبح که شد هارک پير دادن دانه به پرنده ها را آغاز کرد و مقدار زيادی دانه به آنها داد . بعد
نردبان و بيل را برداشت وروی بام رفت تا برف ها را از روی سقف پايين بريزد .وقتی هارک روی بام بود ، مرگ
از راه رسيد ، دفترش را زير بغل زده بود و با خوشحالی داد زد :
- صبح بخير
 
هارک پير پايين را نگاه کرد. بعد در حالی که دستش را روی دماغش گذاشته بود ، گفت :
- کيک کشمشی
اين را گفت وکارش را از سر گرفت .
مرگ تعجب کرد. او نيمی از شب را روی دفتر مرگ کار کرده بود. حالا خسته و عصبانی بود. وسوسه می شد که
نردبان را از زير پای پيرمرد بکشد ،اما دستور دفترچه مرگ را بخاطر آورد ،" آرام ، بدون درد سر ، آسوده " و
جلوی خودش را گرفت.
مرگ گفت: خيلی خوب ، فکرنمی کنم يک نفر در ميان هزارنفرپيدا بشود که بتواندچنين گذشته دوری را بياد بياورد.
البته اين می تواند از خوش شا نسی تو باشد. شايد هم حدس زدی .
هارک پير جواب داد : من حد س نزدم .
 
مرگ گفت : اما تو نمی توانی اين کار را دوباره تکرار کنی .
هارک پير جواب داد : فکر می کنم که می تونم .
مرگ گفت : خوب ، فقط برای اين که کاملا مطمئن شويم که حدس نزدی بد نيست يک بار ديگر امتحان کنيم .
هارک موافقت کرد.
- بپرس
مرگ گفت :
- دراولين جشن تولد تومادرت چند گل وحشی چيد ودرگهواره ات گذاشت . نام آن گلها چه بود؟ اين را گفت وبه طرف
جنگل راه افتاد .
 
سقف که تميز شد هارک پير به پاک کردن برف روی پرچين ها پرداخت . پرنده ها دور پرچين پرواز می کردند و
می خواندند.هارک پيرکارش که تمام شد به طرف اتاقک راه افتاد. درهمين موقع از پشت سرصدايی غيرعادی شنيد .
صدا بلند وروشن بود .خوب گوش داد، به نظر می رسيد که يکی از پرنده ها می گفت :
آلاله وحشی
روز بعد ، وقتی مرگ آمد هارک پير هيزم می شکست. مرگ نيمی از شب را برای تنظيم دفتر مرگ وجا بجا کردن
نام پيرمرد بيدار مانده بود، حال بدی داشت ولی با خوشحالی گفت :
صبح بخير
 
هارک پير کف دستهايش را با آب دهان خيس کرد، دستها يش را به هم ماليد، نگاهی به تبر انداخت و گفت :
گل آلاله ، و تبر زدن را از سر گرفت.
اين غير ممکن بود. مرگ می خواست گريه کند و فرياد بزند ،اما بزحمت جلوی خود را گرفت. مرگ د لش می خوا
ست که روی هارک بپرد و جمجمه اش را خرد کند،اما اين در دفتر مرگ نوشته نشده بود. مرگ که به تدريج به حال
عادی باز می گشت ، گفت :
باور نکردنی است،به سختی می توانم اين را باورکنم، چه حافظه ای من واقعا تعجب می کنم .تو خودت فکرمی کنی
بتوانی يکبار ديگر به چنين سؤالی جواب بدهی ؟ من که فکر نمی کنم.
 
هارک پير آهی کشيد ، به تبرش تکيه داد و گفت :
ممکنه بتونم ، اما اگه تونستم بايد به من اجازه بدی تا بهارآينده زنده باشم . مرگ گفت :
موافقم . پس بيا شرط بندی کنيم . يک سؤال ديگرمی پرسم اگر بتوانی جواب بدهی من تا بهار آينده بر نمی گردم .
اگرنتوانی جواب بدهی . . .خوب
مرگ اين را گفت و به علامت تهديد دستش را تکان داد .
هارک پير گفت: بپرس ، مرگ گفت :
در روز تولدت ، وقتی ماما تو را در هوا نگه داشت پدرت جمله ای گفت ، آن جمله چه بود ؟
 
مرگ اين را گفت ، سرش را تکان داد ، لبخندی زد و دورشد .
هارک پير وقتی هيزم می شکست، برای پرنده ها غذا می ريخت ويخ های حوضچه را می شکست تمام توجه اش به
پرنده ها بود که در نزديکش پرواز می کردند . اما هيچ صدای غيرعادی شنيده نمی شد .هارک بعد به اتاقکش رفت ،
آتش روشن کرد ، قهوه را جوشاند ، چرتی زد و بعد بی هدف با يال اسبش بازی کرد . گاه در را بازمی کرد وبرای
پرنده ها دانه می ريخت وبه دقت گوش می داد .
پرنده ها مثل هميشه می خواندند . احساس خستگی کرد و خيلی زود به رختخواب رفت ، بدون اينکه جواب سؤال
مرگ را پيدا کرده باشد.
 
پرنده ها نمی دانستند به او چه بگويند . علتش اين بود : هارک پير در همين اتاقک به دنيا آمده بود و اجداد پرنده ها
ازهمان موقع او را شناخته بودند و درباره او همه چيزرا می دانستند. پرنده ها به خاطر عشقشان به هارک ، خاطرات
زيادی را حفظ کرده بودند . به همين خاطر جواب سؤالهای قبلی را می دانستند.
اما روزی که هارک پير روی تختخوابی که حالا روی آن دراز کشيده بود بدنيا آمد، پنجره ها بسته و پرده ها کشيده
بود. اين بود که پرنده ها هيچ چيز درباره اولين کلما تی که پدر هارک هنگام تولد او گفته بود، نمی دانستند .
 
هارک پير بر خلاف هميشه دير از خواب بيدار شد . انجام کارهای روزانه اش بيشتر از هر روز طول کشيد . به نظر
می رسيد باد قلب او را سرد می کن . با اين حال به دقت به پرنده ها گوش کرد . آنها هيچ چيزخاصی نمی گفتند .
بعد از ظهر، خيلی زود ، بدون اينکه قهوه يا حتی يک لقمه غذا خورده باشد لباسش را در آورد و به رختخواب رفت .
هرگز تا اين اندازه احساس خستگی نکرده بود .
 
از لای چشمان نيمه بازش به پرنده ها که خود را به شيشه می زدند و روی لبه پنجره بازی می کردند نگاه می کرد ،
اما بيشتر از آن خسته بود که پنجره را باز کند و آواز آنها را بشنود . خواب او را در بر گرفت .
نزديک غروب مرگ در زد . هارک پير زير لب گفت :
بيا تو
مرگ در حالی که در را باز می کرد گفت :
سلام ، وبعد هارک پير را ديد که روی تختخواب افتاده و زود فهميد که او جوابی برای سؤالش ندارد . مرگ گفت :
خوب ، خوب ، خوب . . .
ودر حالی که صند لی خود را کنار تخت پيرمرد می گذاشت دفترش را باز کرد و ادامه داد :
حالا واقعا موضوع روشن نشده ؟ ها ها ها پير مرد سخت جان ، من نيمی ازشب را بخاطر تو بيدار مانده ام ، اما
اشکالی ندارد ، بله واقعا اشکالی ندارد .ديدن تو درحالی که آرام و آسوده روی تخت دراز کشيده ای خيلی خوب است.
 
بعد نگاهی به دفتر کرد و افزود :
وبدون درد سر . . .
هارک پير توجهی به او نکرد . او سرگرم تماشای پرنده هايی بود که پشت پنجره بازی می کردند .
مرگ در حالی که قلمش را در می آورد گفت :
من موفق شدم نام تو را در فهرست غروب آفتاب بگذارم . تو بايد متشکر باشی ، اين واقعا زمان خوبی برای مردن
است. واقعا خيلی مناسب است ؛ وقتی که روز به پايان می رسد، خورشيد غروب می کند و تاريکی فرا می رسد . . .
من معمولا اين زمان را برای شاعران انتخاب می کنم .
 
مرگ انگشتش را روی کاغذ دواند وگفت :
اينجاست
اين را با خوشحالی گفت، سر قلمش را برداشت و خواست جلوی اسم هارک پيرعلامت بگذارد اما مکث کرد و گفت :
اوه بله ، تشريفات . من بايد بپرسم تا همه چيز کاملا قانونی باشد . سؤال من اين بود : در روزتولدت وقتی ماما تو
را در هوا نگهداشت اولين جمله ای که پدرت گفت چه بود ؟
اما هارک پير گوش نمی کرد . در حاليکه به پرنده ها نگاه می کرد به مرگ گفت :
پنجره را باز کن
مرگ سر خود را به سرعت جلو برد ، قلمش را محکم گرفت و گفت : چه گفتی ؟
 
بگذار پرنده ها بخوانند
مرگ فرياد زد :
نه نه نه . . . . . . . .
مرگ دستهايش را ديوانه وار تکان می داد و درحاليکه جوهر قلمش روی زمين می ريخت فرياد کشيد و از روی
صندلی به زمين افتاد . بعد بلند شد و دفترمرگ را از پنجره بيرون انداخت ، پرنده ها آوازخوانان به اتاق ريختند .
مرگ گوشه کتش را چنگ زد وخود را از پنجره بيرون انداخت و با قدمهای کج ومعوج بطرف جنگل رفت .
هارک پير از رختخواب بيرون پريد و رفتن مرگ را از پنجره نگاه کرد .او بسرعت فهميد که تمام اين سر و صداها
برای چه بوده است .مرگ شرط را باخته بود و بايد به هارک پير اجازه می داد تا بهار آينده زنده بماند .
اولين جمله ای که پدرهارک هنگام تولد پسرش گفته بود اين بود :
 
پنجره را باز کن ، بگذار پرنده ها بخوانند
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 295 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:40

 

 
منصور قلی زاده
 
از اول می دونستم چیزی عاید من از این زمین گندمزار پدری نمی شه این شد که تصمیم گرفتم دنبال کار تازه ای باشم تا اینکه یکی از اقوام دور کاری برام پیدا کرد. اونم درنونوایی سنگکی! بدون هیچ حرف وحدیثی قبول کردم، کارم پخش نون و رسیدن به مشتریا بود. که اتفاقا خدا پدر مادر صاب نونواروبیامرزه اتاق مجردی هم برام گرفت، نه بخاطر من بخاطر آشنایی وخویشاوندی نزدیکی با او داشت خواست یه جوری پیش شش قمپز در کنه که بله این مائیم، فکر کنم امروز سه سالی هست که دارم بی صدا اینجا کار می کنم، تنها کسی هم که به درد دل من گوش می کنه شاطر نونواست. با قیافه معمولی با زلف موی سر بدون یک تارموی سفید با شکم برامده اش که کار بستن کمربندشو مشکل میکرد بعضی وقتا هم لول لول بود. تموم ریزخط زندگی پرویز که همون صاب نونوایی باشه رو به من میگه که از زن اولش یه دختر بزرگ واز زن دومش سه تا بچه قد ونیم قد و حتی یه نمه به پشت پرده هم می زنه که چه جوری بعضی وقتا میره یه ساعته یکی رو صیغه می کنه 
 
" شاطر می ترسم ، نکنه یه روزی بیاد سراغ من بدبخت که برام اتاق مجردی هم گرفته ! راست راستی خدا روکولش من بدبخت نزدیک بیست هفت سال دریغ از یکی این بابا راه به راه، شورشو در آورده مرتیکه عوضی" که مورد سرزنش شاطر قرار گرفتم که 
 
"به تو چه ربطی داره پسر! پول داره خرج عشقش می کنه تو نداری برو بمیر " 
 
حرفو ادامه ندادم سرمو مث بز انداختم پایین آخه چی بگم اونم از ترس که نکنه بهش چیزی بگه ما رو از نون خوردن بندازه مخصوصا الان که تازگی ها عاشق دخترش هم شدم اما نه ! نمی تونه ، چون خودش وقتی خمار باشه بد وبیرای بهش میگه که اگه بخواد رو کنه رو می کنم، اصن یه جورایی شده بودم شاگرد پادو پرویز ، هر چی می خرید می داد برسونم به اونا همین باعث شد کم کم تو دل زهرا جا باز کنم، اولش بی رحم با یه لبخند شروع کرد بعد گوشه کنایه زدن و آخرش، تکلیف منو روشن کن، موندم تو زمین آسمون آویزون چه جوری با چه وضعی، از زمین که چیزی عایدم نشد اینجا هم نتوستم خودمو ببندم فقط سعی می کنم ساکتش کنم، دیگه داشتم دیوونه می شدم بهش عادت کرده بودم و دوسش داشتم اما چاره ای جز سکوت نداشتم 
 
داشتم نونا رو می ذاشتم رو ترک بند موتور دیدم زهرا با مادرش وارد نونوایی شدند تا پرویز چشمش به اونا افتاد دستش که تا مرفق آردی بود با یه روزنامه افتاده تند تند پاک کرد رفت وسریع چرخ گوشت اکبند شده رو از دست زهرا گرفت داد دست من " بچه ! نونا رو ول کن بیا این چرخ گوشتو برسون خونه، زود بیا " خونه اونا زیاد دور نبود پشت دوتا کوچه پائینی که سر کوچه اونا ماست بندی که به کوچه ماست بندی معروف بود. چشمم به زهرا افتاد دلم غش رفت و آب از لب ولوچم ریخت که نگو نپرس اونم تا چشای منو دید نمی دونم از این چشای واموندم چی دید که چشمشواز من دزدید. خیلی دلم می خواست حتی یه بارهم شده دوباره لبخند زدنشو ببینم که یهو صدای پرویز تو گوشم زنگ زد "بچه ! حواست کجاست میگم محکم بچسب به چرخ گوشت" هیچی راه افتادیم دنبال مادر ودختر با این تفاوت که زهرا مث سابق نبود. شاید چند باربیشتر پیاده روهای چنتا خیابون دورتر که کسی ما رو نشناسه گز کرده بودیم که همش دوست داشت چادرشو بزنه کنار که من بتونم پوست سفید گردنشو یا زنجیره طلا که تو سینه ش گم می شد رو ببینم ولی برعکس اصلن امروز نگای سگم به من نکرد ولی من همچنان کشته مرده اون قد بلندش چشای درشتش وخم ابروش ولبخند تیزش و هیکل متوسطش بودم تا اینکه رسیدیم خونه اونا، چرخ گوشتو بردم داخل اتاق اندرونی گذاشتم رو تاقچه صدای مادرش " خدا خیرت بده دستت درد نکنه پسرم بشین خستگی در کن تا برات انار بیارم" تشکر کردم نه مادر باید نونا رو تقسیم کنم این شد خداحافظی و به بهانه دست وصورت شستن، نشستم کنارحوض وسط حیاط با آب بازی کردم که شاید بتونم دوباره زهرا رو از پشت پرده اتاق ببینم ولی ندیدم که ندیدم در حیاط رو بستم و رفتم دنبال کارم بعد از اینکه نونا رو به چنتا کبابی و موسسه خیریه که بچه های بی سرپرست توش وول می خوردند. تقسیم کردم تصمیم گرفتم برم پیش آقا سید عباس که همه محله به اسمش قسم می خوردند یه جورایی مستجاب الدعوه بود اگه برای کسی دعا می کرد تموم بود. مردم بهش احترام میذاشتن راستگو درست کرداربود. یه عیال پیر با دوتا پسر جوون ، بهمن و علی که بهمن خیاط بود. البته مغازه زنانه دوز طوری که پشت ویترین مغازش همش مانتو بود. خودش بیرون پرده وشاگرداش که دوتا زن میانسال بودند پشت پرده و علی مغازه موتور سیکلت فروشی داشت یه جورایی تو این چند سال با اینا رفیق شده بودم مخصوصا شبایی که می خواستم فیلم ببینم علی یواشکی به من می رسوند یاهر وقت که دلم تنگ می شد با کسی گپی بزنم می رفتم خونه آقا سید سراغ اینا ولی اون روز واقعا می خواستم آقا سید رو ببینم نه کاری با بهمن داشتم نه با علی فقط با آقا کار داشتم که از جدش کمک بگیره وباعث بشه زهرا به من برسه اما اسمی از دختر پرویز نبردم الان که فکر می کنم کاشکی می بردم اتفاقا هم بهمن بود هم علی وقتی شنیدند کلی خندیدند. بهمن که می گفت "خیلی دل شیر داری خوشم اومد ازت مطمئن باش بعد از تو من دست بکار می شم " آقا سید نگاش کرد و بعد برگشت طرف من گفت: 
 
- چی شده آقا رضا عاشق شدی بسلامتی حالا کی هست 
 
- حالا آقا سید شما دعا بفرمائید حقیقتش غریبه نیست ولی دستم خالیست هیچ رقم روم نمیشه جلو برم شما دعا کنید که دستم باز شه بتونم کاری کنم، تا انشالله بعدا که جور شد شما روببرم پیش پدرش که ضمانت ما رو بکنید که سخت گیری نکنه آقا سید شما می شناسیدش، انشالله انشالله ای گفت و من هم با اجازه آقا سید راهی نونوایی شدم ولی نمی دونم چرا دقیقا از اون روز به بعد وضع بدترشد و زهرا، زهرای سابق نشد نمی تونم بگم چی شد که از ناراحتی آب زیرپوستم خشک ، قد بلندم خمیده واز بی اشتهایی لاغر ومردمک میشی رنگ گرد وبی حالتم تار شد. یه روز بعداز پخت شب وخاموش شدن آتیش تنوردر حالی که پشت صندلی دخل نشسته وبا سر پائین انداخته شده به یاد زهرا سه قاپ مینداختم دیدم شاطر مث اینکه تازه از پای منقل بلند شده بود. آفتابه بدست از پشت ستون چاهک نونوایی اومد طرفم ، همین طور که آفتابه رفع حاجت دسش بود یه استغفرالله یی گفت و زیر شلواری رو کشید بالا پرسید " چته ! پسر؟ موضوع چیه همش تو خودتی اقلا بگو دردت چیه ؟ مگه هزار باربهت نگفتم با درد بساز تا به درمون برسی" حوصله جواب دادن نداشتم فقط خواستم یه جورایی از سرم بازش کنم مجبور بودم دور بزنم به چپ که " می فهمم چی میگی چشم چشم" و اونم هی میگفت " آفرین پسر چیزفهم خوشبحالت حال کن جوون... نه خرجی داری نه برجی ، مث من بدبخت از صب تا شب به فکر زن وبچه باشی خوبه ؟ همین دیشب جان تو همین دیشب بود که خانومم میگه چرخ گوشت می خوام نمیدونه قیمت ش چنده، فقط حرف می زنه کلی پولشه از کجا ، فقط پرویز می تونه بخره البته برای یه امر خیر، می دونی که راجع به چی دارم حرف می زنم ، راجع به چرخ گوشتی که تازگیا تو زحمتشو کشیدی براشون بردی، شنیده بودم داره جهیزه دخترشو ردیف می کنه اما نمی دونستم شوهرش کیه
 
- امر خیر چیه شاطر! جهیزیه کدومه ؟ راجع به کی داری حرف می زنی؟
 
- خب پسرحواست کجاست! دارم راجع به زهرا دختر پرویز حرف می زنم
 
- زهرا ! مگه می خواد شوهر کنه؟
 
- ای بابا پس من تا الان داشتم کفتر می پروندم، آره دیگه ! تازه اون چرخ گوشت هم که بردی جهیزیه زهرا بود.
 
- یعنی من جهیزیه زهرا رو می بردم! حالا با کی ؟
 
- خب همینو داشتم می گفتم نمی دونستم با کی تا امروز که دیدم داره با بهمن هرهر وکر کر می کنه فهمیدم شوهرشو پیداکرده
 
- بهمن! کدوم بهمن ؟
 
- بهمن پسر آقا سید 
 
- کجا می رفتند ؟
 
- فکر کنم بردش مغازه خیاطی حتما می خواد براش لباس عروس بدوزه خوشبحالش تو که خیاطی بلد نیستی که لااقل درز شکافته شده شورتِ تو بدوزی اما شاید بتونی اندازه دور سینه یا باسن منو بگیری !! غش غش خندید بعد ادامه داد حالا پسر یه رازی که هیشکی نمی دونه فقط من می دونم و یه بار هم صداشو در نیاوردم، حرف الان که نیست حرف چند ساله خانومم میگه هر وقت میرفت مغازه بهمن می بینه زهرا هم اونجا ست، خب حالا هم خدا را شکر بالاخره سر وسامون گرفتند
 
مث گوشتی شدم که تو چرخ گوشت له شده باشه... بعد از مدتی شنیدم بهمن با زهرا عروسی کرد منم به بهانه ای بعد از چهار سال برگشتم به زمین کشاورزی پدریم چون برام زور داشت برم خونه آقا سید ودیگه بهمن رو اونجا نبینم کاشکی از اول هم نمی رفتم شهرهمین جا بودم فکر کنم اقا سید دعا کرد برای من نه برای پسرش ...
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 305 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:38

 

 
 
نفس که مي کشم ، با من نفس مي کشد .قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد.اما وقتی که می خوابم ، بيدار می ماند تا خوابهايم را تماشا کند.
نفس که مي کشم ، با من نفس مي کشد .قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد.اما وقتی که می خوابم ، بيدار می ماند تا خوابهايم را تماشا کند.... 
 
او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند.او فرشته من است، همان موکل مهربان.اشک هايم را قطره قطره می نويسد.دعاهايم را يادداشت می کند. آرزوهايم را اندازه می گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي کند و وقتی که مي بيند دلتنگم ، پا در ميانی مي کند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد،تا دلم کوچک و مچاله نشود.
به فرشته ام ميگويم:از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟من کی به ته رويلهايم ميرسم؟ميگويم:من از قضا و قدر واهمه دارم.من از تقدير ميترسم.از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است.من فصل آينده را بلد نيستم.از صفحه های فردا بيخبرم.ميگويم:کاش قلم دست خودم بود....کاش خودم مينوشتم.....
فرشته ام به قلم سوگند مي خورد و آن را به من مي دهد و مي گويد:بنويس.هر چه را که مي خواهی... بنويس که دعاهايت همان سرنوشت توست.تقدير همان است که خودت پيشتر نوشته ای...
شب است و از هزار شب بهتر است.فرشته ها پايين آمده اند و تا پگاه درود است و سلام.قلم در دست من است و مي نويسم.مي دانم که تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 329 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:37

 

 
امروز یه آقایی اومد از من پرسید که : چند برگ از دسته چکم به بانک رسیده ؟ منم نگاه کردم گفتم هر ۱۰ تاش رسیده.گفت :نه دسته چک اولم رو نمی گم، این جدیده ، از این ۲۵ برگی چند تا اومده؟ گفتم ؛مگه دسته چک جدید گرفتین ؟ و سریع دوباره سیستم رو چک کردم سیستم فقط یه دسته چک ۱۰ برگی نشون می داد ، مشتری هم با اطمینان گفت :بله همین ۱۵-۱۰ روز پیش دسته چک جدید گرفتم، حسابی گیج شده بودم و مونده بودم چی جوابشو بدم که انگار خودش منصرف شد که گفت :نه از این دسته چک تا یک هفته دیگه چکی نمیاد ،بعد هم خداحافظی کردو رفت ، کاملا از سیستم خارج شدم بعد دوباره وارد شدم و دوباره حسابشو چک کردم ولی باز هم اثری از دسته چک جدید نبود با خودم گفتم شاید سیستمم بد هنگ کرده شماره حساب و دادم همکارم اونم چک کرداما اثری نبود ، دفتر تحویل دسته چک رو چک کردم دیدم ۱۹ شهریور از ما دسته چک گرفته ، با سریالی که توی دفتر تحویل دسته چک بود هم چکی پاس نمی شد ،این شد که فکر کردم شاید دسته چک یک نفر دیگه رو اشتباهی به این آفا تحویل دادیم تو همین بحثها و بررسی کم وکیف علل و عوامل احتمالی بروز این مشکل بودیم که دیدیم مشتری فوق الذکر دم دره! یکی از همکارا جلدی خودشو بهش رسوند که :"دسته چک جدیدت همراته ببینم ؟" مشتری هم گفت :" تو ماشینه الان میارم ". 
 
۱۰ دقیقه گذشت خبری نشد دوباره یکی دیگه از همکارا بهش زنگ زد که:" چی شدی؟" مشتری هم نگران شد که چه خبر شده و همکار ما شرح ماوقع رو گفت ، از اونور هم مشتریه محترم گفتن که اتفاقا من همون روز تحویل دسته چک دیدم فامیلیم درسته اما اسمم به جای "مجید " ، "محمد" چاپ شده بود ؟! آقا شک ما هم به یقین مبدل شد که دسته چک رو اشتباه تحویلش دادیم !!!! 
 
ـــ برادر چند برگشو خرج کردی ؟ 
 
ـــ ۱۰ شاید هم ۱۵ تا !
 
ـــ آقا آب دستته بذار زمین دسته چک و به ما برسون که خونه خراب شدیم رفت پی کارش!
 
۱۰ دقیقه دیگه هم گذشت خبری ازش نشد ، افتادیم تو هول و ولا که چرا قضیه رو بهش گفتیم نکنه تو این فاصله چند تا برگ دیگه م از دسته چک برداره !( مشتریه نسبتا جدیدی بود و شناخت کاملی ازش نداشتیم ) تو همین چه کنم چه کنم ها بودیم که بالاخره اومد ، بـــــــــــلــــه حدود ۱۲ تا برگش هم خرج شده بود ، ۳ - ۲ دقیقه که گذشت سرم یه ذره خلوت شد رفتم دیدم اسمش " محمد " چاپ شده اما درنهایت بهت و ناباوری شماره حساب روی دسته چک مال همین نامبرده " مجید " خان خودمونه !
 
خلاصه دردسرتون ندم بالاخره معلوم شد اون روز سیستم مشکل داشته با وجود اینکه سریال ثبت شده و دسته چک جاری طلایی چاپ شده بعدش به دلایل نامعلومی دوباره حذف شده ( دوباره سریال رو توی سیستم تعریف کردیم )وبه این ترتبب مشکل حل شد در ضمن اسمش هم همون "مجید " چاپ شده بود که به دلیل مشکل پرینتر نقطه های "مجید " چاپ نشده بود
 
از وبلاگ کارمند بانک سپه
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 321 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:35

 وشته هاي يك كودك نفهم 

موضوع انشا: سال گذشته را چگونه گذرانديد؟ 
 
قلم بر قلب سفيد كاغذ مي گذارم و فشار مي دهم تا انشاء ام آغاز شود. سال گذشته
سال بسيار خوبي و پر بركتي مي باشد. سال گذشته پسر خاله ام زير تريلي ٌّ چرخ
رفت و له گشت و ما در مجلس ترحيمش شركت كرديم و خيلي ميوه و خرما و حلوا خورديم
و خيلي خوش گذشت. ما خيلي خاك بازي كرديم. من هر چي گشتم پسرخاله ام را پيدا
نكردم. در آن روز پدرم مرا با بيل زد، بدون بي دليل! من در پارسال خيلي درس
خواندم ولي نتوانستم قبول شوم و من را از مدرسه به بيرون پرت كردند. پدرم من را
به مكانيكي فرستاد تا كارکنم . من خيلي در كارهاي خانه به مادرم كمك مي
كنم. مادرم من را در سال گذشته خيلي دوست مي داشت و من را خيلي ماچ مي كند ولي
پدرم خيلي حسود است و من را لاي در آشپزحانه مي گذاشت. در سال گذشته شوهر
خواهرم و خواهرم خيلي از هم طلاق گرفتند و خواهرم بسيار حامله است و پدرم مي
گويد يا پسر است يا دوقلو، ولي من چيزي نمي گويم . در سال گذشته ما به مسافرت
رفتيم و با قطار رفتيم. من در كوپه بسيار پدرم را عصباني كردم و او براي تنبيه
من را روي تخت خواباند و تخت را محكم بست و من تا صبح همان گونه خوابيدم! پدرم
در سال گذشته خيلي سيگار مي كشد و مادرم خيلي ناراحت است و هي به من ميگويد:
كپي اوغلي، ولي من نمي دانم چرا وقتي مادرم به من فحش مي دهد، پدرم
عصباني مي شود! در سال گذشته ما به عيد ديدني رفتيم و من حدودا خيلي
عيدي جمع كرده ام، ولي پدرم همه آن ها را از من گرفت و آنتن ماهواره اي خريد كه
بسيار بد آموزي دارد و من نگاه نمي كنم و پدرم از صبح تا شب شوهاي بي ناموسي
نگاه مي كند و بشكن مي زند. پدرم در سال گذشته رژيم گرفته است و هر شب با دوست
هايش آب و ماست و خيار مي خورند و مي خندند، گاهي وقتا هم آب با چيپس و ماست
موسير 
..... من خيلي سال گذشته را دوست دارم و اين بود انشاي من
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 335 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:34