جهیزیه

ساخت وبلاگ

 

 
منصور قلی زاده
 
از اول می دونستم چیزی عاید من از این زمین گندمزار پدری نمی شه این شد که تصمیم گرفتم دنبال کار تازه ای باشم تا اینکه یکی از اقوام دور کاری برام پیدا کرد. اونم درنونوایی سنگکی! بدون هیچ حرف وحدیثی قبول کردم، کارم پخش نون و رسیدن به مشتریا بود. که اتفاقا خدا پدر مادر صاب نونواروبیامرزه اتاق مجردی هم برام گرفت، نه بخاطر من بخاطر آشنایی وخویشاوندی نزدیکی با او داشت خواست یه جوری پیش شش قمپز در کنه که بله این مائیم، فکر کنم امروز سه سالی هست که دارم بی صدا اینجا کار می کنم، تنها کسی هم که به درد دل من گوش می کنه شاطر نونواست. با قیافه معمولی با زلف موی سر بدون یک تارموی سفید با شکم برامده اش که کار بستن کمربندشو مشکل میکرد بعضی وقتا هم لول لول بود. تموم ریزخط زندگی پرویز که همون صاب نونوایی باشه رو به من میگه که از زن اولش یه دختر بزرگ واز زن دومش سه تا بچه قد ونیم قد و حتی یه نمه به پشت پرده هم می زنه که چه جوری بعضی وقتا میره یه ساعته یکی رو صیغه می کنه 
 
" شاطر می ترسم ، نکنه یه روزی بیاد سراغ من بدبخت که برام اتاق مجردی هم گرفته ! راست راستی خدا روکولش من بدبخت نزدیک بیست هفت سال دریغ از یکی این بابا راه به راه، شورشو در آورده مرتیکه عوضی" که مورد سرزنش شاطر قرار گرفتم که 
 
"به تو چه ربطی داره پسر! پول داره خرج عشقش می کنه تو نداری برو بمیر " 
 
حرفو ادامه ندادم سرمو مث بز انداختم پایین آخه چی بگم اونم از ترس که نکنه بهش چیزی بگه ما رو از نون خوردن بندازه مخصوصا الان که تازگی ها عاشق دخترش هم شدم اما نه ! نمی تونه ، چون خودش وقتی خمار باشه بد وبیرای بهش میگه که اگه بخواد رو کنه رو می کنم، اصن یه جورایی شده بودم شاگرد پادو پرویز ، هر چی می خرید می داد برسونم به اونا همین باعث شد کم کم تو دل زهرا جا باز کنم، اولش بی رحم با یه لبخند شروع کرد بعد گوشه کنایه زدن و آخرش، تکلیف منو روشن کن، موندم تو زمین آسمون آویزون چه جوری با چه وضعی، از زمین که چیزی عایدم نشد اینجا هم نتوستم خودمو ببندم فقط سعی می کنم ساکتش کنم، دیگه داشتم دیوونه می شدم بهش عادت کرده بودم و دوسش داشتم اما چاره ای جز سکوت نداشتم 
 
داشتم نونا رو می ذاشتم رو ترک بند موتور دیدم زهرا با مادرش وارد نونوایی شدند تا پرویز چشمش به اونا افتاد دستش که تا مرفق آردی بود با یه روزنامه افتاده تند تند پاک کرد رفت وسریع چرخ گوشت اکبند شده رو از دست زهرا گرفت داد دست من " بچه ! نونا رو ول کن بیا این چرخ گوشتو برسون خونه، زود بیا " خونه اونا زیاد دور نبود پشت دوتا کوچه پائینی که سر کوچه اونا ماست بندی که به کوچه ماست بندی معروف بود. چشمم به زهرا افتاد دلم غش رفت و آب از لب ولوچم ریخت که نگو نپرس اونم تا چشای منو دید نمی دونم از این چشای واموندم چی دید که چشمشواز من دزدید. خیلی دلم می خواست حتی یه بارهم شده دوباره لبخند زدنشو ببینم که یهو صدای پرویز تو گوشم زنگ زد "بچه ! حواست کجاست میگم محکم بچسب به چرخ گوشت" هیچی راه افتادیم دنبال مادر ودختر با این تفاوت که زهرا مث سابق نبود. شاید چند باربیشتر پیاده روهای چنتا خیابون دورتر که کسی ما رو نشناسه گز کرده بودیم که همش دوست داشت چادرشو بزنه کنار که من بتونم پوست سفید گردنشو یا زنجیره طلا که تو سینه ش گم می شد رو ببینم ولی برعکس اصلن امروز نگای سگم به من نکرد ولی من همچنان کشته مرده اون قد بلندش چشای درشتش وخم ابروش ولبخند تیزش و هیکل متوسطش بودم تا اینکه رسیدیم خونه اونا، چرخ گوشتو بردم داخل اتاق اندرونی گذاشتم رو تاقچه صدای مادرش " خدا خیرت بده دستت درد نکنه پسرم بشین خستگی در کن تا برات انار بیارم" تشکر کردم نه مادر باید نونا رو تقسیم کنم این شد خداحافظی و به بهانه دست وصورت شستن، نشستم کنارحوض وسط حیاط با آب بازی کردم که شاید بتونم دوباره زهرا رو از پشت پرده اتاق ببینم ولی ندیدم که ندیدم در حیاط رو بستم و رفتم دنبال کارم بعد از اینکه نونا رو به چنتا کبابی و موسسه خیریه که بچه های بی سرپرست توش وول می خوردند. تقسیم کردم تصمیم گرفتم برم پیش آقا سید عباس که همه محله به اسمش قسم می خوردند یه جورایی مستجاب الدعوه بود اگه برای کسی دعا می کرد تموم بود. مردم بهش احترام میذاشتن راستگو درست کرداربود. یه عیال پیر با دوتا پسر جوون ، بهمن و علی که بهمن خیاط بود. البته مغازه زنانه دوز طوری که پشت ویترین مغازش همش مانتو بود. خودش بیرون پرده وشاگرداش که دوتا زن میانسال بودند پشت پرده و علی مغازه موتور سیکلت فروشی داشت یه جورایی تو این چند سال با اینا رفیق شده بودم مخصوصا شبایی که می خواستم فیلم ببینم علی یواشکی به من می رسوند یاهر وقت که دلم تنگ می شد با کسی گپی بزنم می رفتم خونه آقا سید سراغ اینا ولی اون روز واقعا می خواستم آقا سید رو ببینم نه کاری با بهمن داشتم نه با علی فقط با آقا کار داشتم که از جدش کمک بگیره وباعث بشه زهرا به من برسه اما اسمی از دختر پرویز نبردم الان که فکر می کنم کاشکی می بردم اتفاقا هم بهمن بود هم علی وقتی شنیدند کلی خندیدند. بهمن که می گفت "خیلی دل شیر داری خوشم اومد ازت مطمئن باش بعد از تو من دست بکار می شم " آقا سید نگاش کرد و بعد برگشت طرف من گفت: 
 
- چی شده آقا رضا عاشق شدی بسلامتی حالا کی هست 
 
- حالا آقا سید شما دعا بفرمائید حقیقتش غریبه نیست ولی دستم خالیست هیچ رقم روم نمیشه جلو برم شما دعا کنید که دستم باز شه بتونم کاری کنم، تا انشالله بعدا که جور شد شما روببرم پیش پدرش که ضمانت ما رو بکنید که سخت گیری نکنه آقا سید شما می شناسیدش، انشالله انشالله ای گفت و من هم با اجازه آقا سید راهی نونوایی شدم ولی نمی دونم چرا دقیقا از اون روز به بعد وضع بدترشد و زهرا، زهرای سابق نشد نمی تونم بگم چی شد که از ناراحتی آب زیرپوستم خشک ، قد بلندم خمیده واز بی اشتهایی لاغر ومردمک میشی رنگ گرد وبی حالتم تار شد. یه روز بعداز پخت شب وخاموش شدن آتیش تنوردر حالی که پشت صندلی دخل نشسته وبا سر پائین انداخته شده به یاد زهرا سه قاپ مینداختم دیدم شاطر مث اینکه تازه از پای منقل بلند شده بود. آفتابه بدست از پشت ستون چاهک نونوایی اومد طرفم ، همین طور که آفتابه رفع حاجت دسش بود یه استغفرالله یی گفت و زیر شلواری رو کشید بالا پرسید " چته ! پسر؟ موضوع چیه همش تو خودتی اقلا بگو دردت چیه ؟ مگه هزار باربهت نگفتم با درد بساز تا به درمون برسی" حوصله جواب دادن نداشتم فقط خواستم یه جورایی از سرم بازش کنم مجبور بودم دور بزنم به چپ که " می فهمم چی میگی چشم چشم" و اونم هی میگفت " آفرین پسر چیزفهم خوشبحالت حال کن جوون... نه خرجی داری نه برجی ، مث من بدبخت از صب تا شب به فکر زن وبچه باشی خوبه ؟ همین دیشب جان تو همین دیشب بود که خانومم میگه چرخ گوشت می خوام نمیدونه قیمت ش چنده، فقط حرف می زنه کلی پولشه از کجا ، فقط پرویز می تونه بخره البته برای یه امر خیر، می دونی که راجع به چی دارم حرف می زنم ، راجع به چرخ گوشتی که تازگیا تو زحمتشو کشیدی براشون بردی، شنیده بودم داره جهیزه دخترشو ردیف می کنه اما نمی دونستم شوهرش کیه
 
- امر خیر چیه شاطر! جهیزیه کدومه ؟ راجع به کی داری حرف می زنی؟
 
- خب پسرحواست کجاست! دارم راجع به زهرا دختر پرویز حرف می زنم
 
- زهرا ! مگه می خواد شوهر کنه؟
 
- ای بابا پس من تا الان داشتم کفتر می پروندم، آره دیگه ! تازه اون چرخ گوشت هم که بردی جهیزیه زهرا بود.
 
- یعنی من جهیزیه زهرا رو می بردم! حالا با کی ؟
 
- خب همینو داشتم می گفتم نمی دونستم با کی تا امروز که دیدم داره با بهمن هرهر وکر کر می کنه فهمیدم شوهرشو پیداکرده
 
- بهمن! کدوم بهمن ؟
 
- بهمن پسر آقا سید 
 
- کجا می رفتند ؟
 
- فکر کنم بردش مغازه خیاطی حتما می خواد براش لباس عروس بدوزه خوشبحالش تو که خیاطی بلد نیستی که لااقل درز شکافته شده شورتِ تو بدوزی اما شاید بتونی اندازه دور سینه یا باسن منو بگیری !! غش غش خندید بعد ادامه داد حالا پسر یه رازی که هیشکی نمی دونه فقط من می دونم و یه بار هم صداشو در نیاوردم، حرف الان که نیست حرف چند ساله خانومم میگه هر وقت میرفت مغازه بهمن می بینه زهرا هم اونجا ست، خب حالا هم خدا را شکر بالاخره سر وسامون گرفتند
 
مث گوشتی شدم که تو چرخ گوشت له شده باشه... بعد از مدتی شنیدم بهمن با زهرا عروسی کرد منم به بهانه ای بعد از چهار سال برگشتم به زمین کشاورزی پدریم چون برام زور داشت برم خونه آقا سید ودیگه بهمن رو اونجا نبینم کاشکی از اول هم نمی رفتم شهرهمین جا بودم فکر کنم اقا سید دعا کرد برای من نه برای پسرش ...
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 306 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:38