هدیه فارغ التخصیلی مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:... من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
عرفان نظرآهاری بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟ . . . . . پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت - اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت : - من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم . انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت : - راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت : - نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت : - غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود . پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : - یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
بازی ایتالو كالوینو یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه میتوانند هر كاری دلشان میخواهد بكنند.... شهری بود كه در آن، همه چیز ممنوع بود. و چون تنها چیزی كه ممنوع نبود بازی الك دولك بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با باری الك دولك میگذراندند. و چون قوانین ممنوعیت نه یكباره بلكه به تدریج و همیشه با دلایل كافی وضع شده بودند، كسی دلیلی برای گلایه و شكایت نداشت و اهالی مشكلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند. سال ها گذشت. یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه میتوانند هر كاری دلشان میخواهد بكنند. جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:”آهای مردم! آهای ... ! بدانید و آگاه باشید كه از حالا به بعد هیچ كاری ممنوع نیست.” مردم كه دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراكنده شدند و بازی الك دولك شان را از سر گرفتند. جارچی ها دوباره اعلام كردند: “میفهمید! شما حالا آزاد هستید كه هر كاری دلتان میخواهد، بكنید.” اهالی جواب دادند: “خب! ما داریم الك دولك بازی میكنیم.” جارچی ها كارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند. ولی اهالی گوش نكردند و همچنان به بازی الك دولك شان ادامه داند؛ بدون لحظهای درنگ. جارچی ها كه دیدند تلاش شان بینتیجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند. اُمرا گفتند: ”كاری ندارد! الك دولك را ممنوع میكنیم.” آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را كشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الك دولك را از سر گرفتند,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
سرجوخه ریچارد براتیگان روزگاری دلم میخواست ژنرال شوم. سالهای اول جنگ جهانی دوم که درتاکوما به مدرسه ابتدایی میرفتم، بسیج عمومیبازیافت کاغذ راه انداخته بودند که همه چیزش به ارتش شباهت داشت. خیلی جالب بود و کارها را اینطور تقسیم کرده بودند: اگر بیست و پنج کیلو کاغذ تحویل میدادی سرباز میشدی، با حدود سی و پنج کیلو کاغذ سرجوخه. پنجاه کیلو کاغذ به نوار سرگروهبانی ختم میشد. هر چه وزن کاغذ بالا میرفت درجه اعطایی ارتقا مییافت، تا آنکه به ژنرالی میرسید. ... ... گمانم برای ژنرال شدن یک تن کاغذ لازم بود نمیدانم شاید هم نیم تن. مقدارش را دقیقاً نمیدانم اما اول کار جمع کردن کاغذ لازم برای ژنرال شدن سخت به نظر نمیرسید. از کاغذهای ولوی زیر دست و پا شروع کردم. همهاش شد یکی دو کیلو. راستش ناامید شدم. نمیدانم از کجا به سرم زده بود که خانه پر از کاغذ است. تصور میکردم که کاغذ همه جا ریخته. خیلی تعجب کردم که کاغذ هم میتواند آدم را گول بزند. کم نیاوردم و اجازه ندادم این موضوع مرا از پادرآورد. همه توانم را جمع کردم و خانه به خانه راه افتادم و دنبال کاغذ گشتم و از این و آن میپرسیدم اگر کاغذ باطله و اضافه دارند بدهند که توی بسیج کاغذ شرکت کنند تا ما جنگ را ببریم و نیروی دشمن را مضمحل کنیم. پیرزنی به حرفهای من با دقت&,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
یکی از استادهای دانشگاه تعریف میکرد… چندین سال پیش برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم. سه چهار ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروههای پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد. دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست روی نیمکت کناری مینشست و نامش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟ گفت اول باید برنامه زمانی رو به ببینه، ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به نام فیلیپ بود. پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟ کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه! گفتم نمیدونم کیو میگی! گفت همون پسر خوشتیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه! گفتم نمیدونم منظورت کیه؟ گفت همون پسری که کیف و کفشش همیشه ست هست باهم! بازم نفهمیدم منظورش کی بود! اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه… این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر. آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگیهای منفی و نقصها چشمپوشی کنه… چقدر خوبه مثبت دیدن… یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟ حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!! وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم… چقدر عالی میشه اگه ویژگیهای مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقصهاشون چشمپوشی کنیم. ,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
پنجره را باز کن، بگذار پرنده ها بخوانند. ريچارد کندی زمين را برف پوشانده بود . هارک پير کنارکلبه خود ايستاده بود و برای پرنده هايی که دور او جمع شده بودند دانه می ريخت. هارک گاهگاه می ايستاد و نفس عميقی می کشيد. بوی هوا از آمدن برف بيشتر خبر می داد . سايه ای از دور پيدا شد . سايه که خود را درکت کلفتی پيچانده بود،چون خرس بزرگی بود که از کنار جنگل خود را به طرف اتاقک پيرمرد می کشيد. سايه زشت جلو آمد و ايستاد. دفتری اززير بغل بيرون آورد. دفتر راباز کرد،نگاهی به اتاقک انداخت ودوباره به دفتر نگاه کرد وبه طرف پيرمرد راه افتاد . غريبه وقتی به پيرمرد رسيد گفت : - روز بخير هارک پير در حاليکه دستش را با کتش پاک می کرد جواب داد : - سام عليک ، قيافه ات خيلی آشناس ،اما اسمت يادم نمياد. ما همديگرو جايی ديديم؟ غريبه گفت : بطور رسمی نه، اما من قبلا از اينجا رد شده ام ممکن است تو مرا ديده باشی، من مرگ هستم. هارک پير قامتش را راست کرد، کيسه غذای پرنده ها را به سينه اش نزديک تر کرد و گفت : - مرگ ؟ آها ، خب تو عوضی اومدی . مرگ گفت : - نه بعد در حالی که دفتررا باز می کرد پرسيد : - تو هارک پير هستی ؟ هارک گفت : - شايد بله ، شايد هم نه . اين را گفت وپشتش را به مرگ کرد ودوباره شروع به دادن دانه به پرنده ها کرد. مرگ در حالی که قلمی از جيبش در می آورد گفت : - خوب ، تو حتما هستی . در اين دفتر که اين طور نوشته است . هارک پير جواب داد : - چيزی که تو اون دفتر نوشته صنار نمی ارزه . من نميام ، برو بهار دوباره برگرد . مرگ آهی کشيد و قلمش را آماده نوشتن کرد و گفت : - چه کار خسته کننده ای ، همه سعی می کنند مرگشان را عقب بياندازند ، در حالی که همه زحمتش اين ست که در اين دفتر جلوی اسم هر کس يک خط بکشم. مرگ اين را گفت وقلم را آماده علامت گذاشتن کرد. هارک پير به طرف مرگ برگشت و گفت : - من ازت نمی ترسم . مرگ در حالی که به آسمان نکاه می کرد گفت : - نمی ترسی ؟ هارک پير گفت : برو دوباره بهار برگرد . من اونوقت جلوتو نمی گيرم . اين پرنده ها رو می بينی ، از وقتی يه وجب بچه بودم به اونا غذا دادم . آخه اگه من نباشم اونا می ميرن . می دونی اونا واقعا پرنده زمستونی نيستن ، حتی پاييزم که بايد دنبال غذا برن جنوب بخاطر من نميرن . زمس,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
منصور قلی زاده از اول می دونستم چیزی عاید من از این زمین گندمزار پدری نمی شه این شد که تصمیم گرفتم دنبال کار تازه ای باشم تا اینکه یکی از اقوام دور کاری برام پیدا کرد. اونم درنونوایی سنگکی! بدون هیچ حرف وحدیثی قبول کردم، کارم پخش نون و رسیدن به مشتریا بود. که اتفاقا خدا پدر مادر صاب نونواروبیامرزه اتاق مجردی هم برام گرفت، نه بخاطر من بخاطر آشنایی وخویشاوندی نزدیکی با او داشت خواست یه جوری پیش شش قمپز در کنه که بله این مائیم، فکر کنم امروز سه سالی هست که دارم بی صدا اینجا کار می کنم، تنها کسی هم که به درد دل من گوش می کنه شاطر نونواست. با قیافه معمولی با زلف موی سر بدون یک تارموی سفید با شکم برامده اش که کار بستن کمربندشو مشکل میکرد بعضی وقتا هم لول لول بود. تموم ریزخط زندگی پرویز که همون صاب نونوایی باشه رو به من میگه که از زن اولش یه دختر بزرگ واز زن دومش سه تا بچه قد ونیم قد و حتی یه نمه به پشت پرده هم می زنه که چه جوری بعضی وقتا میره یه ساعته یکی رو صیغه می کنه " شاطر می ترسم ، نکنه یه روزی بیاد سراغ من بدبخت که برام اتاق مجردی هم گرفته ! راست راستی خدا روکولش من بدبخت نزدیک بیست هفت سال دریغ از یکی این بابا راه به راه، شورشو در آورده مرتیکه عوضی" که مورد سرزنش شاطر قرار گرفتم که "به تو چه ربطی داره پسر! پول داره خرج عشقش می کنه تو نداری برو بمیر " حرفو ادامه ندادم سرمو مث بز انداختم پایین آخه چی بگم اونم از ترس که نکنه بهش چیزی بگه ما رو از نون خوردن بندازه مخصوصا الان که تازگی ها عاشق دخترش هم شدم اما نه ! نمی تونه ، چون خودش وقتی خمار باشه بد وبیرای بهش میگه که اگه بخواد رو کنه رو می کنم، اصن یه جورایی شده بودم شاگرد پادو پرویز ، هر چی می خرید می داد برسونم به اونا همین باعث شد کم کم تو دل زهرا جا باز کنم، اولش بی رحم با یه لبخند شروع کرد بعد گوشه کنایه زدن و آخرش، تکلیف منو روشن کن، موندم تو زمین آسمون آویزون چه جوری با چه وضعی، از زمین که چیزی عایدم نشد اینجا هم نتوستم خودمو ببندم فقط سعی می کنم ساکتش کنم، دیگه داشتم دیوونه می شدم بهش عادت کرده بودم و دوسش داشتم اما چاره ای جز سکوت نداشتم داشتم نونا رو می ذاشتم رو ترک بند موتور دیدم زهرا با مادرش وارد نون,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
نفس که مي کشم ، با من نفس مي کشد .قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد.اما وقتی که می خوابم ، بيدار می ماند تا خوابهايم را تماشا کند. نفس که مي کشم ، با من نفس مي کشد .قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد.اما وقتی که می خوابم ، بيدار می ماند تا خوابهايم را تماشا کند.... او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند.او فرشته من است، همان موکل مهربان.اشک هايم را قطره قطره می نويسد.دعاهايم را يادداشت می کند. آرزوهايم را اندازه می گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي کند و وقتی که مي بيند دلتنگم ، پا در ميانی مي کند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد،تا دلم کوچک و مچاله نشود. به فرشته ام ميگويم:از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟من کی به ته رويلهايم ميرسم؟ميگويم:من از قضا و قدر واهمه دارم.من از تقدير ميترسم.از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است.من فصل آينده را بلد نيستم.از صفحه های فردا بيخبرم.ميگويم:کاش قلم دست خودم بود....کاش خودم مينوشتم..... فرشته ام به قلم سوگند مي خورد و آن را به من مي دهد و مي گويد:بنويس.هر چه را که مي خواهی... بنويس که دعاهايت همان سرنوشت توست.تقدير همان است که خودت پيشتر نوشته ای... شب است و از هزار شب بهتر است.فرشته ها پايين آمده اند و تا پگاه درود است و سلام.قلم در دست من است و مي نويسم.مي دانم که تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
امروز یه آقایی اومد از من پرسید که : چند برگ از دسته چکم به بانک رسیده ؟ منم نگاه کردم گفتم هر ۱۰ تاش رسیده.گفت :نه دسته چک اولم رو نمی گم، این جدیده ، از این ۲۵ برگی چند تا اومده؟ گفتم ؛مگه دسته چک جدید گرفتین ؟ و سریع دوباره سیستم رو چک کردم سیستم فقط یه دسته چک ۱۰ برگی نشون می داد ، مشتری هم با اطمینان گفت :بله همین ۱۵-۱۰ روز پیش دسته چک جدید گرفتم، حسابی گیج شده بودم و مونده بودم چی جوابشو بدم که انگار خودش منصرف شد که گفت :نه از این دسته چک تا یک هفته دیگه چکی نمیاد ،بعد هم خداحافظی کردو رفت ، کاملا از سیستم خارج شدم بعد دوباره وارد شدم و دوباره حسابشو چک کردم ولی باز هم اثری از دسته چک جدید نبود با خودم گفتم شاید سیستمم بد هنگ کرده شماره حساب و دادم همکارم اونم چک کرداما اثری نبود ، دفتر تحویل دسته چک رو چک کردم دیدم ۱۹ شهریور از ما دسته چک گرفته ، با سریالی که توی دفتر تحویل دسته چک بود هم چکی پاس نمی شد ،این شد که فکر کردم شاید دسته چک یک نفر دیگه رو اشتباهی به این آفا تحویل دادیم تو همین بحثها و بررسی کم وکیف علل و عوامل احتمالی بروز این مشکل بودیم که دیدیم مشتری فوق الذکر دم دره! یکی از همکارا جلدی خودشو بهش رسوند که :"دسته چک جدیدت همراته ببینم ؟" مشتری هم گفت :" تو ماشینه الان میارم ". ۱۰ دقیقه گذشت خبری نشد دوباره یکی دیگه از همکارا بهش زنگ زد که:" چی شدی؟" مشتری هم نگران شد که چه خبر شده و همکار ما شرح ماوقع رو گفت ، از اونور هم مشتریه محترم گفتن که اتفاقا من همون روز تحویل دسته چک دیدم فامیلیم درسته اما اسمم به جای "مجید " ، "محمد" چاپ شده بود ؟! آقا شک ما هم به یقین مبدل شد که دسته چک رو اشتباه تحویلش دادیم !!!! ـــ برادر چند برگشو خرج کردی ؟ ـــ ۱۰ شاید هم ۱۵ تا ! ـــ آقا آب دستته بذار زمین دسته چک و به ما برسون که خونه خراب شدیم رفت پی کارش! ۱۰ دقیقه دیگه هم گذشت خبری ازش نشد ، افتادیم تو هول و ولا که چرا قضیه رو بهش گفتیم نکنه تو این فاصله چند تا برگ دیگه م از دسته چک برداره !( مشتریه نسبتا جدیدی بود و شناخت کاملی ازش نداشتیم ) تو همین چه کنم چه کنم ها بودیم که بالاخره اومد ، بـــــــــــلــــه حدود ۱۲ تا برگش هم خرج شده,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
وشته هاي يك كودك نفهم موضوع انشا: سال گذشته را چگونه گذرانديد؟ قلم بر قلب سفيد كاغذ مي گذارم و فشار مي دهم تا انشاء ام آغاز شود. سال گذشته سال بسيار خوبي و پر بركتي مي باشد. سال گذشته پسر خاله ام زير تريلي ٌّ چرخ رفت و له گشت و ما در مجلس ترحيمش شركت كرديم و خيلي ميوه و خرما و حلوا خورديم و خيلي خوش گذشت. ما خيلي خاك بازي كرديم. من هر چي گشتم پسرخاله ام را پيدا نكردم. در آن روز پدرم مرا با بيل زد، بدون بي دليل! من در پارسال خيلي درس خواندم ولي نتوانستم قبول شوم و من را از مدرسه به بيرون پرت كردند. پدرم من را به مكانيكي فرستاد تا كارکنم . من خيلي در كارهاي خانه به مادرم كمك مي كنم. مادرم من را در سال گذشته خيلي دوست مي داشت و من را خيلي ماچ مي كند ولي پدرم خيلي حسود است و من را لاي در آشپزحانه مي گذاشت. در سال گذشته شوهر خواهرم و خواهرم خيلي از هم طلاق گرفتند و خواهرم بسيار حامله است و پدرم مي گويد يا پسر است يا دوقلو، ولي من چيزي نمي گويم . در سال گذشته ما به مسافرت رفتيم و با قطار رفتيم. من در كوپه بسيار پدرم را عصباني كردم و او براي تنبيه من را روي تخت خواباند و تخت را محكم بست و من تا صبح همان گونه خوابيدم! پدرم در سال گذشته خيلي سيگار مي كشد و مادرم خيلي ناراحت است و هي به من ميگويد: كپي اوغلي، ولي من نمي دانم چرا وقتي مادرم به من فحش مي دهد، پدرم عصباني مي شود! در سال گذشته ما به عيد ديدني رفتيم و من حدودا خيلي عيدي جمع كرده ام، ولي پدرم همه آن ها را از من گرفت و آنتن ماهواره اي خريد كه بسيار بد آموزي دارد و من نگاه نمي كنم و پدرم از صبح تا شب شوهاي بي ناموسي نگاه مي كند و بشكن مي زند. پدرم در سال گذشته رژيم گرفته است و هر شب با دوست هايش آب و ماست و خيار مي خورند و مي خندند، گاهي وقتا هم آب با چيپس و ماست موسير ..... من خيلي سال گذشته را دوست دارم و اين بود انشاي من,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
. شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت: “گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت…” همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: “قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟” گفت: “کدام سه صافی؟” - اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟ گفت: “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.” سری تکان داد و گفت: “پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.” گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.” – بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟ – نه، به هیچ وجه! همسایه گفت: “پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: “باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم.” اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمیدونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمیشد. هرطور بود باید بهش میگفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که من میخواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج میشد فریاد میزد: “تو مرد نیستی…” اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه میکرد و مثل باران اشک میریخت. میدونستم که میخواست بدونه که چه بلایی بر سر عشقمون اومده و چرا؟ اما به سختی میتونستم جواب قانع کنندهای براش پیدا کنم. چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم “دوی” شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدتها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم میکردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق رو گرفتم. خونه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگهها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از ۱۰ سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و میدونستم که اون ۱۰ سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانیاش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا میافتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست. وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمیخواست به جز اینکه در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـهی هفـت سـالـه خـوردم! دل به دلم بدین تا براتون تعریف کنم پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم. یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجرهی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و میگفت آقا گل! آقا این گل رو بگیرید… منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچهی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسهی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: “بچه برو پی کارت! من گـــل نمیخـــرم! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و…” دخترک ترسید… کمی عقب رفت! رنگش پریده بود! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرتنمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: “آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره…” دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟ حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیدهای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خوردههای غرور بیارزشمو زیر پاهاش له میکرد! یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: “رحم کن کوچولو! آدم از همهی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه!” اما دریغ از توان و نای سخن گفتن! تا اومدم چیزی بگم، فرشتهی کوچولو، بیادعا و سبکبال ازم دور شد,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد. وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر... آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را در داخل خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود، جلو دوید و گفت: “مامان، مامان! وقتی من در حیاط بازی میکردم و بابا داشت با تلفن صحبت میکرد، تام با ماژیک روی دیوارِ اتاقی که شما تازه رنگش کردید، نقاشی کرد!” مادر عصبانی به اتاق تامی کوچلو رفت. تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد: “توپسر خیلی بدی هستی” و تمام ماژیکهایش را در سطل آشغال ریخت. تامی از قصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود: “مادر دوستت دارم!” مادر درحالیی که اشک میریخت به آشپزخانه برگشت و یک قالب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است,جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت,,,,,, ...ادامه مطلب