پنجره را باز کن

ساخت وبلاگ

 

 
پنجره را باز کن، بگذار پرنده ها بخوانند.
ريچارد کندی
 
زمين را برف پوشانده بود . هارک پير کنارکلبه خود ايستاده بود و برای پرنده هايی که دور او جمع شده بودند دانه
می ريخت. هارک گاهگاه می ايستاد و نفس عميقی می کشيد. بوی هوا از آمدن برف بيشتر خبر می داد .
سايه ای از دور پيدا شد . سايه که خود را درکت کلفتی پيچانده بود،چون خرس بزرگی بود که از کنار جنگل خود را
به طرف اتاقک پيرمرد می کشيد.
 
سايه زشت جلو آمد و ايستاد. دفتری اززير بغل بيرون آورد. دفتر راباز کرد،نگاهی به اتاقک انداخت ودوباره به دفتر
نگاه کرد وبه طرف پيرمرد راه افتاد .
غريبه وقتی به پيرمرد رسيد گفت :
- روز بخير
هارک پير در حاليکه دستش را با کتش پاک می کرد جواب داد :
- سام عليک ، قيافه ات خيلی آشناس ،اما اسمت يادم نمياد. ما همديگرو جايی ديديم؟
 
غريبه گفت : بطور رسمی نه، اما من قبلا از اينجا رد شده ام ممکن است تو مرا ديده باشی، من مرگ هستم.
هارک پير قامتش را راست کرد، کيسه غذای پرنده ها را به سينه اش نزديک تر کرد و گفت :
- مرگ ؟ آها ، خب تو عوضی اومدی .
مرگ گفت : - نه
بعد در حالی که دفتررا باز می کرد پرسيد :
- تو هارک پير هستی ؟
هارک گفت : - شايد بله ، شايد هم نه .
 
اين را گفت وپشتش را به مرگ کرد ودوباره شروع به دادن دانه به پرنده ها کرد.
مرگ در حالی که قلمی از جيبش در می آورد گفت :
- خوب ، تو حتما هستی . در اين دفتر که اين طور نوشته است .
هارک پير جواب داد :
- چيزی که تو اون دفتر نوشته صنار نمی ارزه . من نميام ، برو بهار دوباره برگرد .
مرگ آهی کشيد و قلمش را آماده نوشتن کرد و گفت :
- چه کار خسته کننده ای ، همه سعی می کنند مرگشان را عقب بياندازند ، در حالی که همه زحمتش اين ست که در
اين دفتر جلوی اسم هر کس يک خط بکشم. مرگ اين را گفت وقلم را آماده علامت گذاشتن کرد.
هارک پير به طرف مرگ برگشت و گفت : - من ازت نمی ترسم .
 
مرگ در حالی که به آسمان نکاه می کرد گفت : - نمی ترسی ؟
هارک پير گفت : برو دوباره بهار برگرد . من اونوقت جلوتو نمی گيرم . اين پرنده ها رو می بينی ، از وقتی يه
وجب بچه بودم به اونا غذا دادم . آخه اگه من نباشم اونا می ميرن . می دونی اونا واقعا پرنده زمستونی نيستن ،
حتی پاييزم که بايد دنبال غذا برن جنوب بخاطر من نميرن . زمستون برگرد و ببين که اونا برای غذا خوردن چقدر به
من محتاج هستن . اما من تا بهار آينده به اونا ياد ميدم که خودشون غذا پيدا کنن . پرنده ها حس شون اونقدر قوی
هست که بدونن زمستون بعدی من اينجا نيستم و بروند جنوب .
 
- اوه ، اين ممکن نيست . تاريخ مرگ همه تو اين دفتر از قبل تعيين شده . کسانی که بايد بميرند مشخص شده اند .
همين طور تغيير آدرسها و اينکه هر کس چطور بايد بميرد، اگر مرگ تو را عقب بياندازم، برنامه ريزی دو باره اش
در بهارآينده يک هفته کار حسابی می برد. به تو اطمينان ميدهم اينطورکاری ممکن نيست .واقعا نمی شود کاری کرد.
هارک پير گفت :
- من اينا رو نمی فهم ، دنبالتم نميام .
هارک پير چند قدم دور شد . مرگ او را دنبال می کرد. مرگ گفت :
- نگاه کن ، تو واقعا داری پير وضعيف می شوی . می دانی من معمولا وقتی به سراغ آدمها می روم که عمر زيادی
کرده باشند .
هارک پير گفت : - من نميام .
 
مرگ متوجه شد که پيرمرد مصمم است ونمی خواهد براه بيايد. مرگ با خودش فکر کرد با انداختن درختی روی سر
پير مرد او را بکشد . اما بايد مطابق دستور دفتر مرگ عمل می کرد.
به دفتر نگاه کرد . در مقابل اسم هارک نوشته شده بود :
" نوع مرگ : آرام ، بدون درد سر ، آسوده "
پس نمی توانست دست به خشونت بزند . مرگ دفتر را ورق زد و اسامی تازه را نگاه کرد . بعد گفت : آنوقت مجبور
خواهی بود آرام ، بدون درد سر و آسوده همراه من بيايی .
 
- من می توانم به تو يک روزمهلت بدهم و اسمت را درفهرست فردا بگذارم .تازه همين يک روزمهلت هم مرا مجبور
می کند تا نيمه شب بيدار بمانم واسامی را در دفترمرگ جا بجا کنم . اما من اين کار اضافی را به خاطر تو انجام می-
دهم . هارک پير گفت :
- فردا هم نه، گفتم که بهار دوباره برگرد . مرگ بی حوصله شد و گفت :
- تو آنقدر پير و کم حافظه هستی که تا آن موقع مرا به خاطر نخواهی داشت و مجبور می شويم همه چيز را از اول
شروع کنيم.
هارک پير گفت : - حافظه من خيلی قويه .
 
مرگ پرسيد : - حالا هم حافظه ات قوی است ؟
هارک جواب داد : - حافظه من محشره .
مرگ لبخندی زد وگفت : - اگراينطور است بيا شرط بندی کنيم .
هارک پير گفت :- باشه . مرگ گفت :
فقط از راه اين شرط بندی است که می توانم مطمئن شوم که بهار آينده مرا به خاطر خواهی آورد.بيا امتحانی بکنيم.
من درباره چيزی که در زندگی تو اتفاق افتاده سؤال می کنم اگر نتوانی جواب بدهی بايد فردا با من بيايی .
هارک پير گفت :- موافقم زود سؤالتو بپرس .
 
مرگ دفتر خود را بست، قلمش را کنار گذاشت و در حالی که لبخند می زد ، پرسيد : مادرت در دومين جشن تولد تو
شيرينی مخصوصی برايت پخته بود. به من بگو آن شيرينی ازچه نوع بود؟ بعد مرگ برگشت و به طرف جنگل رفت.
در همان حال گفت : روز بخير، فردا تو را می بينم
ريزش برف شروع شد . هارک پيربه کلبه خود بر گشت . برف پوتين هايش را تکاند وداخل شد. کمی قهوه درقهوه
جوش ريخت و روی صندلی راحتی خود نشست. فکر می کرد، بوها، طعم ها وصداها از گذشته اش باز می گشتند و
مردمی را که که ديده بود به خاطر می آورد اما نمی توانست به خاطر بياورد که مادرش در دومين سال تولد او چه
چيز برايش پخته بود .
 
چند پرنده بيرون اتاقک خواندند. برف بند آمده بود. هارک پير مشتی دانه برداشت، در را باز کرد و دانه ها را بيرون
ريخت . پرنده ها سر و صدا کردند. اما درست درلحظه ای که هارک پير در را می بست، صدای بسيارعجيبی شنيد.
اين صدا با صدای پرنده ها فرق می کرد. خوب گوش داد . مثل اينکه پرنده ای می گفت : " کيک کشمش دار".
تمام شب برف آمد. صبح که شد هارک پير دادن دانه به پرنده ها را آغاز کرد و مقدار زيادی دانه به آنها داد . بعد
نردبان و بيل را برداشت وروی بام رفت تا برف ها را از روی سقف پايين بريزد .وقتی هارک روی بام بود ، مرگ
از راه رسيد ، دفترش را زير بغل زده بود و با خوشحالی داد زد :
- صبح بخير
 
هارک پير پايين را نگاه کرد. بعد در حالی که دستش را روی دماغش گذاشته بود ، گفت :
- کيک کشمشی
اين را گفت وکارش را از سر گرفت .
مرگ تعجب کرد. او نيمی از شب را روی دفتر مرگ کار کرده بود. حالا خسته و عصبانی بود. وسوسه می شد که
نردبان را از زير پای پيرمرد بکشد ،اما دستور دفترچه مرگ را بخاطر آورد ،" آرام ، بدون درد سر ، آسوده " و
جلوی خودش را گرفت.
مرگ گفت: خيلی خوب ، فکرنمی کنم يک نفر در ميان هزارنفرپيدا بشود که بتواندچنين گذشته دوری را بياد بياورد.
البته اين می تواند از خوش شا نسی تو باشد. شايد هم حدس زدی .
هارک پير جواب داد : من حد س نزدم .
 
مرگ گفت : اما تو نمی توانی اين کار را دوباره تکرار کنی .
هارک پير جواب داد : فکر می کنم که می تونم .
مرگ گفت : خوب ، فقط برای اين که کاملا مطمئن شويم که حدس نزدی بد نيست يک بار ديگر امتحان کنيم .
هارک موافقت کرد.
- بپرس
مرگ گفت :
- دراولين جشن تولد تومادرت چند گل وحشی چيد ودرگهواره ات گذاشت . نام آن گلها چه بود؟ اين را گفت وبه طرف
جنگل راه افتاد .
 
سقف که تميز شد هارک پير به پاک کردن برف روی پرچين ها پرداخت . پرنده ها دور پرچين پرواز می کردند و
می خواندند.هارک پيرکارش که تمام شد به طرف اتاقک راه افتاد. درهمين موقع از پشت سرصدايی غيرعادی شنيد .
صدا بلند وروشن بود .خوب گوش داد، به نظر می رسيد که يکی از پرنده ها می گفت :
آلاله وحشی
روز بعد ، وقتی مرگ آمد هارک پير هيزم می شکست. مرگ نيمی از شب را برای تنظيم دفتر مرگ وجا بجا کردن
نام پيرمرد بيدار مانده بود، حال بدی داشت ولی با خوشحالی گفت :
صبح بخير
 
هارک پير کف دستهايش را با آب دهان خيس کرد، دستها يش را به هم ماليد، نگاهی به تبر انداخت و گفت :
گل آلاله ، و تبر زدن را از سر گرفت.
اين غير ممکن بود. مرگ می خواست گريه کند و فرياد بزند ،اما بزحمت جلوی خود را گرفت. مرگ د لش می خوا
ست که روی هارک بپرد و جمجمه اش را خرد کند،اما اين در دفتر مرگ نوشته نشده بود. مرگ که به تدريج به حال
عادی باز می گشت ، گفت :
باور نکردنی است،به سختی می توانم اين را باورکنم، چه حافظه ای من واقعا تعجب می کنم .تو خودت فکرمی کنی
بتوانی يکبار ديگر به چنين سؤالی جواب بدهی ؟ من که فکر نمی کنم.
 
هارک پير آهی کشيد ، به تبرش تکيه داد و گفت :
ممکنه بتونم ، اما اگه تونستم بايد به من اجازه بدی تا بهارآينده زنده باشم . مرگ گفت :
موافقم . پس بيا شرط بندی کنيم . يک سؤال ديگرمی پرسم اگر بتوانی جواب بدهی من تا بهار آينده بر نمی گردم .
اگرنتوانی جواب بدهی . . .خوب
مرگ اين را گفت و به علامت تهديد دستش را تکان داد .
هارک پير گفت: بپرس ، مرگ گفت :
در روز تولدت ، وقتی ماما تو را در هوا نگه داشت پدرت جمله ای گفت ، آن جمله چه بود ؟
 
مرگ اين را گفت ، سرش را تکان داد ، لبخندی زد و دورشد .
هارک پير وقتی هيزم می شکست، برای پرنده ها غذا می ريخت ويخ های حوضچه را می شکست تمام توجه اش به
پرنده ها بود که در نزديکش پرواز می کردند . اما هيچ صدای غيرعادی شنيده نمی شد .هارک بعد به اتاقکش رفت ،
آتش روشن کرد ، قهوه را جوشاند ، چرتی زد و بعد بی هدف با يال اسبش بازی کرد . گاه در را بازمی کرد وبرای
پرنده ها دانه می ريخت وبه دقت گوش می داد .
پرنده ها مثل هميشه می خواندند . احساس خستگی کرد و خيلی زود به رختخواب رفت ، بدون اينکه جواب سؤال
مرگ را پيدا کرده باشد.
 
پرنده ها نمی دانستند به او چه بگويند . علتش اين بود : هارک پير در همين اتاقک به دنيا آمده بود و اجداد پرنده ها
ازهمان موقع او را شناخته بودند و درباره او همه چيزرا می دانستند. پرنده ها به خاطر عشقشان به هارک ، خاطرات
زيادی را حفظ کرده بودند . به همين خاطر جواب سؤالهای قبلی را می دانستند.
اما روزی که هارک پير روی تختخوابی که حالا روی آن دراز کشيده بود بدنيا آمد، پنجره ها بسته و پرده ها کشيده
بود. اين بود که پرنده ها هيچ چيز درباره اولين کلما تی که پدر هارک هنگام تولد او گفته بود، نمی دانستند .
 
هارک پير بر خلاف هميشه دير از خواب بيدار شد . انجام کارهای روزانه اش بيشتر از هر روز طول کشيد . به نظر
می رسيد باد قلب او را سرد می کن . با اين حال به دقت به پرنده ها گوش کرد . آنها هيچ چيزخاصی نمی گفتند .
بعد از ظهر، خيلی زود ، بدون اينکه قهوه يا حتی يک لقمه غذا خورده باشد لباسش را در آورد و به رختخواب رفت .
هرگز تا اين اندازه احساس خستگی نکرده بود .
 
از لای چشمان نيمه بازش به پرنده ها که خود را به شيشه می زدند و روی لبه پنجره بازی می کردند نگاه می کرد ،
اما بيشتر از آن خسته بود که پنجره را باز کند و آواز آنها را بشنود . خواب او را در بر گرفت .
نزديک غروب مرگ در زد . هارک پير زير لب گفت :
بيا تو
مرگ در حالی که در را باز می کرد گفت :
سلام ، وبعد هارک پير را ديد که روی تختخواب افتاده و زود فهميد که او جوابی برای سؤالش ندارد . مرگ گفت :
خوب ، خوب ، خوب . . .
ودر حالی که صند لی خود را کنار تخت پيرمرد می گذاشت دفترش را باز کرد و ادامه داد :
حالا واقعا موضوع روشن نشده ؟ ها ها ها پير مرد سخت جان ، من نيمی ازشب را بخاطر تو بيدار مانده ام ، اما
اشکالی ندارد ، بله واقعا اشکالی ندارد .ديدن تو درحالی که آرام و آسوده روی تخت دراز کشيده ای خيلی خوب است.
 
بعد نگاهی به دفتر کرد و افزود :
وبدون درد سر . . .
هارک پير توجهی به او نکرد . او سرگرم تماشای پرنده هايی بود که پشت پنجره بازی می کردند .
مرگ در حالی که قلمش را در می آورد گفت :
من موفق شدم نام تو را در فهرست غروب آفتاب بگذارم . تو بايد متشکر باشی ، اين واقعا زمان خوبی برای مردن
است. واقعا خيلی مناسب است ؛ وقتی که روز به پايان می رسد، خورشيد غروب می کند و تاريکی فرا می رسد . . .
من معمولا اين زمان را برای شاعران انتخاب می کنم .
 
مرگ انگشتش را روی کاغذ دواند وگفت :
اينجاست
اين را با خوشحالی گفت، سر قلمش را برداشت و خواست جلوی اسم هارک پيرعلامت بگذارد اما مکث کرد و گفت :
اوه بله ، تشريفات . من بايد بپرسم تا همه چيز کاملا قانونی باشد . سؤال من اين بود : در روزتولدت وقتی ماما تو
را در هوا نگهداشت اولين جمله ای که پدرت گفت چه بود ؟
اما هارک پير گوش نمی کرد . در حاليکه به پرنده ها نگاه می کرد به مرگ گفت :
پنجره را باز کن
مرگ سر خود را به سرعت جلو برد ، قلمش را محکم گرفت و گفت : چه گفتی ؟
 
بگذار پرنده ها بخوانند
مرگ فرياد زد :
نه نه نه . . . . . . . .
مرگ دستهايش را ديوانه وار تکان می داد و درحاليکه جوهر قلمش روی زمين می ريخت فرياد کشيد و از روی
صندلی به زمين افتاد . بعد بلند شد و دفترمرگ را از پنجره بيرون انداخت ، پرنده ها آوازخوانان به اتاق ريختند .
مرگ گوشه کتش را چنگ زد وخود را از پنجره بيرون انداخت و با قدمهای کج ومعوج بطرف جنگل رفت .
هارک پير از رختخواب بيرون پريد و رفتن مرگ را از پنجره نگاه کرد .او بسرعت فهميد که تمام اين سر و صداها
برای چه بوده است .مرگ شرط را باخته بود و بايد به هارک پير اجازه می داد تا بهار آينده زنده بماند .
اولين جمله ای که پدرهارک هنگام تولد پسرش گفته بود اين بود :
 
پنجره را باز کن ، بگذار پرنده ها بخوانند
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 297 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:40