داستان شماره 1

ساخت وبلاگ

 

 
مثل همیشه تنها در خانه نشسته ام.سیگارم روشن و چای ام کنار م ومثل همیشه انتظار آمدن کسی را ندارم اما ناگهان زنگ به صدا در می آید و من به خیال توهمی مانند همیشه که از سر تنهایی از پنجره بیرون رانگاه می کنم یا گوشی آیفون به دست به صدای بیرون گوش و تصویر را می نگرم تا شاید کسی را که می خواهد به سراغ تنهایی ام بیاید را غافلگیر کنم از جایم تکان نمی خورم اما زنگ دوباره به صدا در می آید . به شوق اینکه این بار این منم که غافلگیرشده ام با دستان لرزان گوشی را برداشته و قبل از اینکه حرفی بزنم صدای مردی کهنسال که می گوید رفتگراست و ماهیانه می خواهد لرزش دستانم را گرفته و شوق ام را به یاس تبدیل می کند .مانند همیشه پنجره را باز می کنم و با عذر خواهی پول را پایین انداخته و نگاهی به پیرمرد می اندازم . حتی کلاه مشکی پر کلاغی اش هم نمی تواند موهای بلند و سفیدش را پنهان کند. پیرمرد پول را برداشته و حتی کلامی نمی گوید و فقط دستی به نشانه تشکر و رضایت تکان می دهد . رفتنش را نگاه میکنم بعد پنجره را می بندم و دوباره تنها صدایی که می شنوم صدای جوش آمدن آب در سماورست.
آری دوباره وقت چای و سیگار است . 
 
{ستاره}
نام پیشنهادی شما برای این داستان؟
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 318 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 20:44