تردید در پرواز

ساخت وبلاگ

 

 
"تردید در پرواز" ارسالی "مجتبی نادی " ... ( لطفا نظراتتون رو در مورد داستان بنویسید)
 
همیشه در چند سانتیمتری آن غول لاستیکی نظاره اش میکرد اوایل برایش سخت بود آرام کنار چیزی بنشیند که همیشه باعث ترس و وحشت همه می شد تا حرکت می کرد دنیا را میلرزاند چنان محکم و استوار می کوبید و طرق طوروقی به را می انداخت که کوچکتر ها فکر می کردند آخر دنیاس . اما ترسش ریخته بود خودش فکر می کرد با بقیه فرق دارد انگار می فهمید و اما نمی دانست چه چیزی را.
ساعت ها خیره می شد و فکر می کرد دیده می شود با خود می گفت آن بالا بالا ها انجا که هیچ کس جرات نداره بره انجا که هزار بار بلند تر از از قدشه یه چیزی داره مثل اون فکر می کنه روز های زیادی بود که جدا از همه و هم همه از دهنه ی غار کوچیک بیرون میومد و به چیزی فکر می کرد که بقیه براشون مهم نبود حتی برای پیروخسکو که اولین بار به چیزای غیر مهم فکر کرده بود هم این قضیه مهم نبود.
پیروخکسو سالها قبل از به دنیا امدن اون گفت بود دنیا سه قسمت داره که فقط یک قسمت اونو می شه بلعید و اگرچه قسمتی های بالایی یا پایینی رو که نمیشه بلعید، امروز به کار ما نمیاد با تلاش و تفکر میشه از اونا گذشت و به سمت دنیایی رفت که میشه بلعید. از اون روز که پیروخسکو این حرفارو زد خیلی ها تلاش می کردن همین چند سال پیش بود که چنتا از قسمت بالا گذشتن از یه غار مثل غار خودش.
چیزی برای بلعیدن پیدا نکردن چون اونجا خیلی محکمتر از اونی بود که بشه بلعید برای پیرخسکو و انایی که سالها بعد از اون حرفاشو مهم گرفتن و دنبالشو گرفتن فقط پیدا کردن دنیای جدیدی مهم بود که بتونن ببلعن چون می دونستن دنیاشون تموم میشه و روزی همشون میمیرن.
با خودش می گفت چه اهمیتی داره ، روزی که همه ی این دنیا بلعیده بشه خوب همه بمیرن الانم که دنیا هنوز هست خیلی ها دارن می میرن تقریبا همیشه حد اقل کسی در حال مردن هست چقدر اونایی که مهمن به چیزای غیر مهم فکر می کنن یا همین آدرنوکتا که میگن همون زمان همیشه با پیرخوسکو دعوا داشته من از پیرخسکو هیچ وقت خوشم نیومد ولی از آدرنوکتا با اون گوشای بزرگ و دماغ درازش و همه ی طرفدارهاش که بیشتر از همه می بلعن و لی به همه میگن نبلعید، بیشتر از همه عمر می کنن ولی همه رو به کشتن می دن متنفرم. همش میگن ما حرفو اونو می گیم همونی که هزار بار بلند تر از قده منه همونی که صاحب قول لاستیکیه، ولی اونکه هیچ وقت با کسی حرف نزده همه با هاش حرف می زنن ولی دریغ از کوچکترین جوابی اینا میگن فرکانس صدای اون بالا تر از فرکانش گوش ماست لابد آدرنوکتا با اون گوشاش بهتر می شنیده ولی مگه به اندازه ی گوشه من که نمیفهمم چرا خیلی ها همش به حرفای آدرنوکتا توجه میکنن به خاطرش می جنگند، میکشن و کشته میشن، به راحتی.
چون فقط آدرنوکتا میگه همه ی ما در آخر میریم پیش اون، همونی که هزار بار بلند تر از قده منه همونی که صاحب قول لاستیکیه ولی من که فکر می کنم اگرم بریم پیش اون مارو خشک می کنه و توی یه شیشه ی در بسته نگه میداره آخرم یا غذای یه موجود عجیب تر از خودش میکنه یا در بهترین حالت تو اون شیشه آنقدر دنیای بلعیدنی بهمون میده که بترکیم آدرنوکتا هم همین حرفارو میزنه ولی اون میگه پیش اون هرچه ببلعیم نمیترکیم و انایی رو که غذای موجود عجیبن تا عبد لای دندوناش جر می خورن ولی نمیمیرن.
توی همین فکرا بود که قول لاستیکی شروع کرد به لزیدن تمام وجودش رو ترس گرفته بود پای کوچیکش بین دو تیکه چوب گیر کرده بود نمی تونست بره داخل غار. دست و پاش میلرزید ولی هیچکس نبود که کمکش کنه هیچکس جراتش رو نداشت جایی بره که او رفته بود پدر بزرگش گفته بود هر کسی از غار بره بیرون زیر غول لاستیکی له میشه دیگه یقین حاصل کرده بود می میره تمام زندگیش از جلو چشمش گذشت از تولد تا الان هر چند چیزی جز بلعیدن نبود ولی خیلی لذت بخش بود کاملا مطمئن بود داره تموم میشه زندگش با تمومه بلعیدناش داشت به آخر میرسید . توی دستو با زدنا و فریادکشیدنای ناشنیدنی بود که دید قول لاستیکی ازش دور میشه ولی میترسید و همچنان تقلا می کرد انقدر دستو پا زد که پوستش داشت می ترکید احساس می کرد تو وجود خودش جا نمی گیره که ناگهان نور عجیبی همه جا رو روشن کرد انقدر شدید بود که هیچ جا رو نمیدید از ترس بیهوش شد.
و قتی به هوش اومد خیلی بالا بود تقریبا هزار برابر قد خودش هنوز گیج بود و خیلی گرسنه اما دهانی برای بلعیدن نداشت و دنیایی که روی اون به هوش اومده بود هر چند نرم تر از دنیای خوش بود ولی قابل بلعیدن نبود . هنوز کاملا خودشو پیدا نکرده بود که صدایی محکم، بلند و دلنشین در سراسر دنیاش طنین انداخت ((تو کوچک ترین پروانه ای هستی که تا حالا دیدم)) چند روزی بود به سوراخ کوچکی که موریانه های لعنتی تو کرجیم درست کرده بودن نگاه میکردم همش فکر می کرده توی اون پیله ی دو میلیمتری که سر این سوراخه چی می خواد بیاد بیرون به هر حال من و کرجیه ام داریم به آبشار بزرگ نزدیک می شیم و من طرحی یا دلیلی واسه عوض کردن مسیر ندارم شاید تو تنها نجات یافته ی این کرجی پوسیده ی من باشی، البته اگه بخوای و طرح یا دلیلی برای نجات یافتن داشته باشی . می تونی پرواز کنی. فضا پر از ترس و حیرت و تردید بود پروانه ی کوچک بالهاشو به هم میزد ولی نمی خواست از دستای پیرمرد جدا بشه.
نا گهان صدای آشنایی به گوشش خورد از دوردست ها، فرا تر از کرجی و آبشار، چشماش رو بست تا بهتر بشنوه.
سارا پاشو دیگه صبح شده باید صبحانه ات رو بخوری، مدرست دیر میشه ها.
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 246 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 20:56