جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن، پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:
یک لحظه منتظر باش میروم یک روزنامه بخرم. پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر میکرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: “چی شده؟”
جان جواب داد: “به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم درآورد.
به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمیتوانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه میخواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم…”
جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت میکرد و غر میزد که او مرد بیادبی است. جک درحالیکه دوستش را دلداری میداد، حرفی نمیزد.
بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت…
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: “آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. میخواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت میخواهم، میبینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را میگیرم.”
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه میداد یک روزنامه به جک داد و گفت: “بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.”
وقتی که جک با غنیمت جنگیاش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ درآورده بود پرسید: “مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی درآنجا بود؟”
جک خندید و به دوستش گفت: “دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی میبینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بیمنطق میرسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده میشود.
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید
برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 266 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:13