گره

ساخت وبلاگ

 

 
"گره" ارسالی از Sadegh Shadmani ، لطفا نظراتتون رو در مورد داستان نویسی این دوست عزیز بنویسید.
.
.
.
.
.
از خواب بیدار شده اما چشمانش را نمی خواهد باز کند هنوز خسته است، صدایی جز صدای جیک جیک گنجشک ها شنیده نمی شود.
چای و نیمرویی اماده شده برایش اما اشتها ندارد.
کنترل تلویزیون تکه تکه روی فرش افتاده.
چای می ریزد.
بسرعت خودش را به تلویزیون می رساند تا با ضربه ای به دکمه ی تلویزیون ان را روشن کند،چنان سریع این کار را می کند و بر می گردد که انگار تلویزیون به او ضربه زده نه او به تلویزیون!
حوصله ندارد صبر کند چایش خنک شود،چای را داغ هورت می دهد،گلویش تا معده اش می سوزد.
دراز می کشد رو به روی تلویزیون پایش در هوا معلق می رقصند.
سکوت و تنهایی افسرده اش می کند اما دروغ شنیدن مکرر هم هر انسانی را افسرده خواهد کرد پس مثل هر صبح بعد از چند دقیقه تلویزیون را خاموش می کند.
سکوت هست، صدایی تکراری گنجشک ها هست اما فقط همین ها است!
از روی کمد تنها عروسکش را می خواهد بردارد،پلنگی صورتی با دست و پایی بلند که دیشب بهم گره خورده بودند بالای کمد بودند.
عروسکش را که می خواهد بردارد چشمش به تصویر پدر بزرگ و مادر بزرگش که هنوز میخکوب شده به دیوار هستند می افتد،هنوز می خندند!
می نشیند تا گره دست و پای عروسکش را باز کند،گره را باز می کند تا دوباره بندد.
می بندد و باز می کند.
در این تکرار گره ها است، دست عروسک را که زد به پایش که رسید کسی زنگ خانه را زد.
عروسکش را زمین گذاشت و مشتاقانه به طرف حیاط رفت تا که به در برسد.
از حیاط که می گذشت چشمش به مرغ عشق تنها در قفس افتاد انگار غذایش تمام شده.
به راه خود ادامه داد تا به در رسید.
انتظار شگفت انگیزی از پشت در نداشت اما حداقل انتظار بیشتری داشت.
در را که باز کرد زنی دید پسری کوچک برپشتش بود و چادری گره زده بر نیم تنه ی پایینش و شکمی برآمده.
 
زن گفت:خدا اجرت بدهد یک کمک بکن.
دست در جیبش کرد و با ارزش ترین چیزی که در جیبش یعنی یک اسکناس درشت به زن داد.
اما آن زن کرمی بزرگ در این بخشش ندید در واقع نگاهی به اسکناس نکرد و آن را به بچه ی بر پشتش داد.
نگاهی به کوچه انداخت و دید که باز کوچه پر از این ادمهاست و آن زن تنها نیست.
زن فقط سری تکان داد و رفت.
او هم چیزی نگفت و در را بست.
بر می گردد به حیاط روی چند کاشی کناره ی دیوار می نشیند.
حیاطی کوچک و با دیوارهای سیمانی بلند که تا نزدیک ظهر هم چندان افتابی برآن نمی زند.
حیاطی که روزی چند درختچه کوچک و یک درخت بزرگ داشت اما انقدر افتاب کمی به انها رسید که پژمردند و از ریشه قطع شدند.
چند کاشی در حیاط متفاوتند از بقیه با اینکه تلاش زیادی برای همگن کردنشان با بقیه کاشی ها شده اما حتی یک تازه وارد هم می تواند این تناقض ها را براحتی بفهمد.
چند دقیقه روی چند کاشی ای که روزگاری جای انها درختی بزرگ بوده می نشیند.
بلند می شود که به مرغ عشقش دانه بدهد.
مرغ عشقش در قفس در یک ارتفاعی به دیوار سیمانی میخکوب شده که دست هیچ گربه ای به آن نمی رسد.
پله را می آورد تا به مرغ عشقش دانه بدهد.
ظهر شده افتاب حداکثر نوری که می تواند به حیاط بتاباند را به حیاط تابانده،کمی دانه به مرغ عشقش می دهد که باز زنگ خانه به صدا در می آید،غذای نیمه کاره ی مرغ عشق را رها و از پله ها پایین می آید و پله را افقی کنار دیوار می گذارد و به سمت در می رود.
این بار مردی جوان است با عصا که او هم کودکی بر پشت دارد با چفیه ای بسته به کمر و شکمی فرو رفته.
-یک کمک بکنید خدا اجرتان بدهد!
نگاهی به کوچه می اندازد،هنوز همان گروه هستند.
می گوید:الان آن خانم آمد پول بهش دادم و مرد چیزی نگفت از آنجا دور شد.
در را باز میگذارد تا اگر اشنایی بیاید خودش وارد شود و به حیاط برگشت.
افتاب عمود بر حیاط است می خواهد بنشیند جای همان درخت روی کاشی می نشیند که احساس گرمای شدید می کند و در حالی که خانه بر می گردد مرغ عشقش را فراموش می کند.
برمی گیردد به خانه ای که هنوز پیرزن و پیرمردی بر دیوار هنوز می خندند،برگشته تا پای عروسکش را هم گره بزند و باز کند و باز گره بزند تا که اشنا از در باز با خنده ای، صدایی تازه به خانه بیاورد و تا عروسکش را از دستش بگیرد و دستی به دستش بدهد
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 240 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:20