پرستش

ساخت وبلاگ

 

 
"پرستش" ارسالی از هژیر جاهد، لطفا نظراتتون رو در مورد داستان نویسی این دوست عزیز بنویسید.
.
.
.
.
.
.
برای ِ کفترای ِ خیابون ِ ولیعصر محمود خدا بود، چون هر روز صبح ساعت ِ 9 دو کیلو و نیم گندم از تو گونی بر می داشت و روی ِ ترازو می ذاشت، با وسواس ِ خاصی وزن می کرد و جلوی مغازش روی زمین می ریخت، سالها بود که این کار رو می کرد و به این کار عادت کرده بود و از انجام دادنش لذت می برد. صبح ِ روز ِ پنجشنبه محمود فولکس استیشن ِ قدیمیش رو استارت زد که بره از بازار چند تا گونی گندم بخره، ساعت 9:30 شده بود و هنوز برنگشته بود، کفترا رو درخت ِ جلوی ِ مغازه نشسته بودن و چشم به راه ِ رسیدن ِ محمود بودن، یه عدشونم که بیشتر از بقیه جرات داشتن رفته بودن روی ِ سیم ِ برق و از دور منتظر ِ رسیدن ِ محمود بودن!
محمود اون روز از صبح، زیاد حال و روز ِ خوشی نداشت و تو سینش احساس ِ درد می کرد ولی با این حال مثل ِ هر روز از خونه بیرون اومده بود.
یه برچسب رو پلاک ِماشین چسبوند طوری که دوربین ِ محدوده ی ِ طرح طرافیک نتونست پلاک ِ ماشینش رو بخونه، بعدم گندما رو خرید و درست موقعی که از طرح ِ طرافیک اومد بیرون ماشینش به سمت ِ جوب ِ آب ِ خیابون ِ ولیعصر رفت و دو تا چرخ ِ جلوش افتاد تو جوب و سر ِ محمود محکم به فرمون خورد، مردم دور ِ ماشینش جمع شدن ولی کسی واسه بیرون آوردنش کاری نکرد، چون تلویزیون شب ِ قبل گفته بود که در هنگام صانحه به مصدوم دست نزنید تا اورژانس بیاد!!!
45 دقیقه گذشته بود که اورژانس رسید و علت ِ مرگ رو ایست ِ قلبی ِ قبل از تصادف اعلام کرد ...
ساعت 5 عصر بود و کفترا گشنه روی ِ درخت نشسته بودن، کفترای ِ روی ِ سیم ِ برق هم پریده بودن و اومده بودن تو پیاده روی ِ جلوی ِ مغازه نشسته بودن تا وقتی محمود دون می ریزه اول از همه گندمارو بخورن!
شب شد و کفترا گشنه برگشتن تو درخت ِ کاج ِ کوچه ی ِ بیست و یکم و غرغرکنان خوابیدن، فردا برگشتن جلوی ِ مغازه ی ِ محمود و وقتی ساعت از 9:30 گذشت و از محمود خبری نشد، هر کدوم دنبال ِ غذا یه جایی پر کشید، یکی سرش رو تو سطل ِ آشغال کرد و چند تا تکه نون پیدا کرد و از ترس بقیه همونجا قورت داد! چند تا که از بقیه باهوش تر بودن رفتن رو پشت ِ بوم دبستان ِ پسرانه نشستن و وقتی که بچه ها کلوچه می خوردن مثل ِ عقاب پشت ِ سرشون دونه های ِ کلوچه رو از رو زمین می قاپیدن!
خلاصه شب که بر گشتن به درخت ِ کاج ِ کوچه ی ِ بیست و یکم، هر کی با یه راهی خودش رو سیر کرده بود.
چند سال از این ماجرا گذشت
تو خیابون ِ ولیعصر کمتر کفترا رو می شد دید که با هم یه جا نشسته باشن و غذا بخورن، چون واسه پیدا کردن ِ غذا مجبور بودن همدیگه رو دور بزنن، از محمود و مغازش هم خبری نبود و بعد ِ مرگش بچه هاش اومده بودن و مغازش رو خراب کرده بودن و جاش یه ساختمون ِ تجاری اداری ساخته بودن.
واسه کفترای ِ خیابون ِ ولیعصر بعد از محمود دیگه خدا معنی نداشت، هر کی یه خرده نونی از دستش می افتاد یا یه تیکه پفک پرت می کرد یا در ِ کیسه زبالش رو گره نمی زد خدا بود ..
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 309 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:23