یه لبخند تو به دنیا می ارزه

ساخت وبلاگ

 

 
دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد.
 
بعد از ظهر كه شد،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر كودک كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد. تصمیم گرفت كه با اتومبیل به دنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
 
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می‌زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.
 
زمانی كه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: “چكار می‌كنی؟ چرا همین طور بین راه می‌ایستی؟”
 
دخترک پاسخ داد: “من سعی می‌كنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد.”
 
لبخنـــد زیباترین هدیه خداوند اسـت
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 307 تاريخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 ساعت: 1:28