نیمه تمام

ساخت وبلاگ

 

قاضی روی میز خم شد:خب دخترم؛دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟
دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد.چشم گرداند.
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه،رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
رفت و روی صندلی کنار او نشست:خب؟!
دخترک آه کشید:گیج شدم.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد،پرسید:چرا؟
دخترک رو به او کرد:آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر.
نصفه ی دیگرو به مادر.این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن.مگه نه؟
قاضی با تعجب پرسید:سارا دوستته؟
دخترک سر تکان داد:اوهوم.بهترین دوستمه.
عروسک را به سینه چسباند:گیج شدم.
_واسه چی؟!
_واسه این که نمی دونم کدوم نصفه رو بدم به کی؟
_ چه فرقی میکنه؟
_آخه اون نصفه ایی که قلبم توشه ...
قاضی بی اختیار به یاد مادرش افتاد.صدای ضربان قلبش را می شنید.
هر چه سعی کرد تا چهره ی پدرش را به یاد بیاورد،نتوانست.
از کنار دخترک بلند شد و آهسته گفت:بده به اونی که بیشتر دوستت داره.
کتش را مرتب کرد و رفت پشت میز نسشت.
دخترک،عروسک را به سینه چسباند:ولی اون نصفه رو میدم به کسی که 
بیشتر دوستش دارم.
قاضی چشم تنگ کرد:به مادرت؟!
دخترک،موی عروسک را نوازش کرد:نه.میدم اِش به سارا.
 
نویسنده:سهیل میرزای
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 263 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 20:48