آلفا رومئو از حمید احمدی

ساخت وبلاگ

 

طبق معمول جمعه شب ها، جای پارک نبود. مجبور شدم چند خیابان پایین تر، نزدیکی های میدان کاج پارک کنم. وقتی از ماشین پیاده شدم به شکمم لعنت فرستادم . با خودم گفتم «حالا اگه آب میوه نخوری، میمیری». روبروی آب میوه فروشی که رسیدم تقریباً از سرما بی حس شده بودم. به صف عریض و طویل آب میوه فروشی که نگاه کردم تقریباً تصمیمم را گرفته بودم که از خیر آب میوه بگذرم که نگاه های کنجکاو آدم هایی که در صف ایستاده بودند، توجهم را جلب کرد. با اینکه روبروی آب میوه فروشی تقریباً شبیه نمایشگاه ماشین های لوکس بود، یکی از آن ها با بقیه فرق داشت. تا حالا ازین مدل در خیابان های تهران ندیده بودم. سعی کردم به صحبت های بقیه گوش بدهم، ولی انگار برای بقیه هم آن ماشین ناشناس بود و هر کس حدسی میزد. موقعیت من نسبت به ماشین جوری بود که از پهلو به ماشین نگاه می کردم. فکر کردم چرخی اطراف ماشین بزنم و مدل ماشین را بفهمم. از صف جدا شدم و به سمت جلوی ماشین حرکت کردم. وقتی به نزدیک ماشین رسیدم سعی کردم خیلی شبیه ندید بدیدها رفتار نکنم. هوای سرد بهانه خوبی بود که سرم را توی کاپشنم فرو کنم و به کاپوت ماشین زل بزنم. بی فایده بود. نوشته ها و طرح آن اصلا آشنا نبود. چرخیدم و به سمت عقب ماشین رفتم. ولی راننده ماشین به صندوق عقب تکیه داده بود و چیزی دیده نمیشد. پوزخندی زدم و با خودم فکر کردم امشب شب من نیست. در حال رفتن بودم که باز برگشتم و به ماشین و راننده نگاه کردم. راننده از تکیه دادن پشیمان شد و به طرف من براه افتاد. خودم را کنار کشیدم و به صندوق عقب خیره شدم. حروف " آلفا رومئو" که وسط صندوق عقب حک شده بود. براحتی قابل خواندن بود. راننده راهش را کج کرد و پس از چند لحظه با گفتن « ببخشید آقا » در یک قدمی من ایستاد. پسر جوانی بود با موهای بهم ریخته و صورتی اصلاح نشده. تقریباً هم قد من بود. با تعجب گفتم : « بله...بفرمائید». کمی مکث کرد و گفت « من از دیروزغذا نخوردم. میشه یه چیزی برام بخرین. »
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 237 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 20:49