کارگر

ساخت وبلاگ

 

 
"کارگر" ارسالی "محسن سياري " ... ( لطفا نظراتتون رو در مورد داستان بنویسید)
 
سر ميدان ايستاده بود،دور و برش پر بود از آدم هايي مثل خودش،آدم هايي كه آدم حساب نمي شدند هيچ جا.
هر ماشيني كه اطراف ميدان توقف ميكرد همه دورش جمع ميشدند.بعضي ها بدون سوال سوار ميشدند،برايشان فرقي نداشت كه قرار است چه كاري انجام بدهند.به قول خودشان كار جوهر مرد است !
همسرش ميگفت امروز صاحبخانه آمده بود،مستاجر جديد آورده بود كه خانه را به او نشان دهد.البته خانه كه نه،اتاقي كه در آن زندگي ميكردند هيچ شباهتي به خانه نداشت.تنها شباهتش چهار ديوار بود و يك سقف رويشان.ديوارهايي كه سفيد نبودند،سياه بودند مثل سيمان.
بعضي مواقع پسر بزرگش را با خودش به ميدان مي برد.پسري كه بزرگ نبود زياد،فقط سيزده سال داشت،ولي آنقدر بزرگ شده بود كه بفهمد نبايد از پدرش تقاضاي دوچرخه و لباس و نو و ...بكند،كه نبايد خودش را با بچه هاي مدرسه سابقش مقايسه كند.مدرسه اي كه از كار و پول بهتر نبود برايش.اصلا آنها،آن بچه ها تافته جدا بافته بودند خانواده هايشان هم،اصلا همه تافته جدا بافته بودند بجز او و پدرش و مادرش و خواهر كوچكترش.خواهري كه دوستش نداشت.پسر از خواهرش متنفر بود چون عاقبتش را ميديد،در محله شان پر بود از دختراني مثل خواهرش كه جلو رويشان پر از مشكل بود و پشت سرشان پر از حرف.از خودش هم متنفر بود چون عاقبت خودش را هم ميديد جلوي رويش پر از فقر و نداري و پشت سرش پر از مامورين بظاهر انتظامي.براي پدرش دلش ميسوخت اما از مادرش خجالت ميكشيد،و به غيرتش بر ميخورد كه در خانه هاي مردم كار ميكند.بعضي وقت ها هم فكر ميكرد شايد خواهرش به سرنوشت مادرش دچار شود.خواهري كه پدر و مادرش نگذاشته بودند به مدرسه برود،ميگفتند "دختر را چه به درس خواندن،دختر بايد خانه دار باشد نه كه به مدرشه برود و بي پدر مادري ياد بگيرد".دخترك اما خودش نمي دانست دليل اصلي مدرسه نرفتنش چيست.هميشه از پدرش ميترسيد،از چهره عبوس و خسته و سوخته پدر،از دستهاي خشن اش يا از...
حتي بعضي وقت ها از مادرش هم ميترسيد،از آغوش مادرش كه بوي محبت نميداد،از دستهايش كه خيلي وقت بود ديگر دست نوازش نبودند و به دستهاي كار بدل شده بودند.اما برادرش را دوست داشت،شايد در پستوهاي ذهنش فكر ميكرد كه او هم قرباني است مثل خودش.بيشتر وقت ها با مادرش به خانه هاي بالاي شهر مي رفت.شايد نمي توانست درك كند كه ممكن است كه اين خانه ها كه نه،خانه هايي كه هيچ شباهتي به خانه كه نه به اتاق خودشان نداشت،اين كاخ ها مي تواند محل زندگي فقط يك خانواده باشد،يك خانواده شبيه خودشان،پدر،مادر،پسر،دختر.
ولي مادرش كه مي دانست نمي فهميد چگونه.پيش خودش فكر ميكرد لابد خدا خواسته امتحانشان كند،آنها را با فقر و ذلت و اينها را با پول و رفاه.هرچند هر از گاهي در گوشه پس گوشه ذهنش كسي پيدا مي شد كه به اين استدلالش بخندد اما بهر حال ازين قانع كننده تر تا به حال به ذهنش نرسيده بود.يكي از روزهايي كه از يكي از همين خانه ها كه نه ازين كاخ ها به خانه خودشان كه نه به اتاق خودشان برميگشت صاحبخانه را كه نه صاحب اتاقشان را ديد كه پشت در ايستاده بود،آمده بود براي كرايه عقب افتاده اش.
ناگهان مرد به خودش آمد،دير شده بود،حواسش به ماشيني پرت شده بود كه تا بحال نديده بود.فقط ميدانست كه اين ماشين متعلق به يكي از همان هايي است كه خودش و همسرش و پسرش و همه آدم هايي كه در ميدان ايستاده بودند،برايش كار ميكنند.افسوس خورد نه بابت ماشين و صاحبش،بلكه بخاطر ماشيني كه بدنبال كارگر آمده بود به ميدان ولي او حواسش نبود كه زودتر از بقيه بايد سوار شود.افكارش را جمع و جور كرد،براي آخرين بار به صاحب اتاق و كرايه اش فكر كرد.نبايد اجازه ميداد اين افكار پوچ مزخرف او را از كار كردن عقب بيندازند،پيش خودش گفت خدا بزرگ است و رفت سرجايش ايستاد منتظر ماشين بعدي...
وبلاگ تخصصی داستان کوتاه...
ما را در سایت وبلاگ تخصصی داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : جملات,داستان,های,کوتاه,زیبا,سرگرم,کننده,واقعی,اشعار,عاشقانه,تنهایی,واقع,گرایانه,براساس,سرگذشت, نویسنده : ادمین dastankotah بازدید : 239 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 20:54